ناهموار



از دفعه قبلی که لپ تاپم رو دستم گرفتم 2 روز میگذره. صفحه هنوز روی فرم پایان طرح پژوهشی بود. میخواستم هر روز در اینجا چیزی ثبت کنم اما دیدم از این دیسیپلین اضافه پرهیز کنم که انبوه دیسیپلین ها روانم را اذیت نکند. شب روز 1 با بچه های شعر رفتیم بیرون، قهوه نوشیدیم و گپ زدیم و خیلی خوش گذشت. گویا قرار است امشب یا فردا شب هم برنامه ای داشته باشند اما من بیشتر از یک بار از این جلسه ها در هفته را اضافه میدانم. وقتش را ندارم؛ شاید داشته باشم! اما اولویتم نیست.

روز گذشته تا ۱۲ کلاس بودم و عصرش مثل خرس قطبی شاید ۲ ساعت و نیم خوابیدم. بعدش فهمیدم اشکال کار این بدو که قهوه را اسکیپ کردم و فکر کنم اشتباه کردم. عصرش هم رفتم باشگاه و یک ساعت و  نیم موندم اونجا. خانم میانسالی که انجا با هم معاشرت میکنیم دیروز نبود. موقع برگشت نون و کاپوچینو و کراکر قهوه و خمیردندون خریدم. چند روزی بود که هی خرید خمیردندون را به تاخیر می انداختم چون یادم میرفت. حتی یک بار مجبور شدم از زینب خمیردندون بگیرم. خلاصه به این وضعیت.

دیشب ساعت۱۱ خوابیدم و ساعت 8 بیدار شدم. بله میدانم دارم زیادی به ساعت ها اهمیت میدهم اما خب دلیلش این است که لابد مهم است!

بله زیاد خوابیدم اما اشکالی ندارد. صبحونه خوردم و با خودم فکر کردم این نون جدیدی که کشف کردم خیلی برام اپتیمم است و همیشه از این مدل بخرم. فکر کردم امروز باید پیش دکتر محمودی بروم و برای همین سر ظهر باید بروم دانشگاه. برای گلدونی هم که به دکتر محمودی باختم باید بروم گلدون بخرم!!!:)) 11 و نیم میروم سلف و بعدش سریع میرم دانشکده. 

یادم باشد با وضو بروم که نمازم را توی دانشکده بخوانم.

دیگر این که از الان تا 11 میتونم درس بخونم. باید گزارش پایان طرح بنویسم و جهانبخش هم که جوابم را داد کارمان را شروع کنم. اگر این هفته مطالبق چالش پیش رفتم جمعه به خودم جایزه میدهم. کتاب آس و پاس های پاریس و لندن را هم گفتم؟ خیلی خوب است خیلی:)))

ناخن هایم بلند شده و بحث بین دختر منطقی و لوس درونم به درازا کشیده است. اهمیتی ندارد امروز میگیرمشان:))


در زدم، کسی نگفت بفرمایید و با توجه به این که حس کردم صداهای زیادی از داخل اتاق میشنوم گفتم شاید اینجا هم مثل آموزش است که هزار تا میز و صندلی دارد و هزار تا آدم دارند کار های حوصله سر بر انجام میدهند و هر کدام با وجود واقف بودن به تباهی کار خود دارد با نفرت کارش را میکند. در رو باز کردم و با صحنه بسیار بسیار دلخراشی مواجه شدم. دو نفر که از هر دو خاطرات بسیار بدی داشتم و یکهو تمامی اون احساس نفرت، انزجار و خشمم بالا اومد و یک لحظه قفل شدم و همونطوری که اون خانوم صحبت هاشو قطع نمیکرد پشت در ایستادم در حالی که در باز بود. منتظر بودم بگوید صبر کن جلسه ام تموم بشه بعد تو بیا ولی فقط گفت اینجا جلسه ست در رو ببندین! واقعا از دیدن اون دو نفر اونجا به معنای واقعی منزجر شدم اصلا انتظار دیدن این رو نداشتم!

کاری که باهاش داشتم رو طور دیگه ای انجام میدهم و امیدوارم هرگز سر و کارم به اون اتاق نیوفته. واقعا چقدر یک انسان باید پست باشه و چنین رفتار هایی داشته باشه که حتی دیدنش اینقدر باعث بشه احساس انزجار کنم؟ به خاطر سال هایی از عمر جوونی و استعدادم و تلاشم رو هدر دادی نمیبخشمت مرد. بخاطر همه احساس های بدی که بهم دادی نمیبخشمت. من فکر میکردم خیلی کمتر بهش احساس بدی دارم و همه چیز رو فراموش کردم ولی این که بدون آمادگی دیدمش واقعا باعث شد بفهمم من فراموش نکردم که چقدر بهمون بدی کردی. هر دوشون این طوری بودند هر دوشون.


چه خبر؟

هیچی. میریم، میایم

این دیالوگ عوض نمیشه هیشوقت:))) خلاصه که هیچ خبری برای ثبت ندارم، میریم، میایم:)))

امروز عصر خوابیدم و ناراضی بودم. باید برای استراحت بعد از ظهرم به جای خواب یه چیز دیگه ابداع کنم.

تو راه رفت و برگشت به باشگاه هم آهنگ گوش ندادم که فکر کنم ولی فکرام جمع نمیشدن هی پخش میشدن. البته احساس ناامنی هم میکردم به خاطر اتفاق چند روز پیش. خلاصه که همون امنیت هم نداریم. توی راه یه دونه نون بربری، کبریت، تخم مرغ و کره بادوم زمینی گرفتم. فائزه زنگ زد و خوشحال بود که داره سبزی پاک میکنه. همیشه فائزه برام عجیب بوده. چه طوری میتونه اینقدر همیشه خوشحال و راضی حتی به نظر برسه؟ من اصلا نمیتونم همیشه این قدر دختر خوبه باشم. به نظرم حتی برای خودشم سخت باید باشه ولی شاید هم واقعا در حال تظاهر نیست و جدی اینقدر همه چیز به نظرش گودوعه؟ نمیدونم. با این که خواهرمه ولی زیاد حرف نمیزنیم حتی از وقتی که ازدواج کرده کمتر هم حرف میزنیم. نمیدونم شایدم من زیادی سخت گیرم توی همه چیز.

چمیدونم والا هیچکی که از دل کس دیگه خبر نداره


امروز از دانشکده با زهرا برگشتم. یه چیزی خیلی فکرم رو مشغول کرده بود و از طرفی وقتی داشت یه ماجرایی رو در مورد یکی از همکلاسیامون تعریف میکرد علی رغم این که هیچ علاقه ای به گوش دادن داشتم ولی داشتم سعی ام رو میکردم که گوش کنم اما گویا حتی اونم فهمیده بود که حواسم نیست و گفت که چرا توجه نمیکنی چی میگم؟ بله میدونستم که یک چیزیم هست ولی حتی خودمم نمیدونستم. براش یه بهونه ای آوردم و بله وقتی رسیدم بالا فهمیدم شدم. لعنت بهش همیشه قبلش اینقد حالت بد میشه که دست خودت هم نیست که حتی بدونی چرا.

با نیکو قرار داشتم ولی گذاشتیمش برای فردا.

هنوز تصمیم نگرفتم از روی چه کتابایی درس بخونم. استادم امروز دو تا کتاب بهم داد ولی هیچ کودوم رو نپسندیدم. یکیشون خیلی ابتدایی تر از اونیه که سر کلاسا به ما توضیح میدهند و اون یکی هم سازمان بندی مشابه چیزی که ما باید بخونیم رو نداره. نمیگویم نمیدانم.

ولی فعلا برای این کورس و به نظرم زودتر باید تصمیمم رو قطعی کنم و نهایتا میتونم از کورس بعد تغییر بدم رویه رو.

اما این تصمیمم رو قصد ندارم تغییر بدم:))

وسیله هام همه جای اتاق ریخته و باید یکمی مرتب کنمو وقتی دور و برم رو مرتب میکنم فکرمم مرتب میشه و این خوبه.

 


از ترس این که نکنه این متن ۳۰۰ کلمه ای را که تا عصر باید به اتمام برسانم بد بنویسم یا خوب نباشم، به فروشگاه های اینترنتی پناه بردم و سر از ویرگول در آوردم و همین طوری که فکر های خودم را میکردم ظاهر کلمه هایی که بقیه نوشته بودند را نگاه میکردم. نمی دانم یک دفعه از کجا دوباره فکر پایان دادن به ذهنم رسید. با خودم بعدش را تصور کردم و یک لحظه یک طوری شدم که نمیدانم چه بگویم. ولی باز مغزم پرید روی کلمه های روی صفحه و فکرام گم شدند. فقط میدانستم چیز مهمی بود که داشتم بهش فکر میکردم. دوباره یادم آمد. واقعا چه ارزشی دارد این زندگی؟‌وقتی قرار است یک روز همه چیز را بگذاری و بروی.

لعنت به ویروس هایی که موبایلم را بیمار کردند و مجبور شدم تمامی اطلاعاتم را پاک کنم و نمیدانم اسم ان فایل صوتی چه بود.


دیشب تنها بودم تو اتاق؛ چون زینب رفته بود همکف پیش دوستاش بخوابه. منم گفتم آره فردا هر چی دلم بخواد آلارم میزام،‌صبح زود بیدار میشم درس حتی شاید بخونم و اینا ها:)))‌ولی خب آلارمای تا ساعت 6 و 50 رو که اصلن روحمم خبردار نشد:)))‌و دیرتر از موقع عادی هم بیدار شدم. یعنی ۷ و نیم پا شدم تازه:)))

من که رفتم سرویس صورتمو بشورم اینا برنا کاملا آماده شده بود:))

از شب قبلش میدونستم قراره چی بپوشم و بخاطر همین سریع اماده شدم. فقط وقت نشد ضدآفتاب بزنم و صبحونه بخورم. تو دانشکده طرفای ظهر ضدآفتاب زدم. یه سیب گرفتم و تو راه گاز زدم:) شد صبونه همون مثلا. تو سرویس زهرا غوریانی بهم گفت نیاز به آرایش نداری خوشگلی اینا:)))‌برگام.

سه تا درس مهم داشتیم امروز؛ همشو گوش دادم و نوت نوشتم.

امروز اون دختر خوشگله که تازه اومده تو ورودیمون بهم گفت که چقد خفنی که انگلیسی جزوه مینویسی:))))‌جوون شدم:)))

فایزه احسانی هم بهم گفت این ترم ناز شدی:)))))‌خیلی جوون شدم:))) نمیدونم چرا هر چی کمتر به ظاهرم توجه میکنم بیشتر این و اون کامپیمنت میدن؟؟؟

تا ساعت ۴ کلاس داشتیم، بعدش رفتم تریا ساندویچ بدمزه خوردم، مسواک زدم و یه راست رفتم باشگاه. موقع برگشت هم آهنگ گوش دادم، سر راهم هم سیب خریدم. الانم که یک ساعتی میشه افتادم تو تخت:)))

باید برم دوش بگیرم بعدش یه ویس خیلی خیلی خیلی طولانی برای یه نفر بفرستم. خیلی طولانی و مستم کلی فکر.

برم ببینم چی میشه حالا.

پی نوشت: امروز یه مشکل خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی حاد برام به وجود اومد. کل روز داشتم خودم رو به خاطرش سرزنش میکردم کل روز. هی چشمامو میبستم میگفتم مطهره تو این نبودی تو خیلی بهتر بودی چرا اینطوری شدی چرا اون اتفاق افتاد. الان در موردش با نیکو حرف زدم. میگه اونم این تجربه رو داشته، و چیز مهمی نیست. امیدوارم که نباشه. البته باید خودم هم در موردش سعی کنم. 


زندگی به عنوان دانشجوی پزشکی(اگر بخواهی زمانت را هدر ندهی و صرفا درس ها را پاس نکنی و چیزی بار خودت کنی)‌خیلی سخت است. کل روزم را که از فرط میالژی ناشی از سرماخوردگی توی تخت گذراندم به خودم لعنت فرستادم و الان هم نیم ساعتی میشود که جمع شده ام پشت میز و حسرت زمان گذشته را میخورم. وبلاگ یک دختر حدودا هم سن خودم رو که قرار نیست پزشک بشه میخونم. میره کلاس عکاسی،‌ مرتب باشگاه میره، غذا میپزه و دست سازه درست میکنه. دوست پسر هم داره. نمیدانم دوست داشتم کدام باشم و نمیگم کاش من جای اون بودم. اما سرما که میخورم بیناییم ضعیف میشه و صورتم زشت میشه.

موهای سطحی روی سرم وزوز شدن و این مسئله مثل خنجر میره توی قلبم. موجودی حسابم بدون این که زیاد بشه همین طوری داره کم و کمتر میشه و باید یه فکری کنم و نمیدانم برای سینوس های ملتهبم برم دکتر یا نه؟ (میدانم  آنتی بیوتیک باید مصرف کنم ولی جدی عصر جمعه کودوم دکتر میشینه توی مطب که یه نفر با دماغ قرمز و دستمال به دست بیاد و براش ادالت کلد بنویسه؟)

باید فکری کنم.


امروز سر یه چیزی اعصابم خیلی خورد شد؛ بعد کلاس مزخرف دانش خانواده موندم که اصلاحیه بنویسم،‌ بعد گفتم با سرویس ۷ و ۲۰ برگردم. ساعتای ۷ و ۸ دقیقه بلند شدم رفتم یکمم زود رسیدم، گفتم عیب نداره دیگه ۷ و ۲۰ میاد. همین جوری گذشت و گذشت آخرش ساعت ۷ و 44 دقیقه اومد!!!!!! خییلییی این رو اعصابه که سرویس پرستاری تو ترافیک میمونه دیر میاد! بعد همش تو دلم میگم بزار الان دیگه زنگ بزنم طنین ولی هی میگم نه این همه وایسادی الان میاد://// بعد ۵ دقیقه بعد میگی کاش ۵ مین قبل اقدام میکردم. هیچی دیگه کلی اعصابم خورد شد. تصمیم گرفتم دیگه اولا این که هرررگزززز یه جوری نرم که قبل اون ساعت و ۱۵ دقیقه اون جا باشم و اگه تا نیم نیومد بلافاصله آژانس بگیرم که اعصابم خورد نشه و اصصصلن یک دقیقه بیشتر نمونم.

۸ لباسام و اینارو عوض کردم، تا ۸ و نیم نماز خوندم و قرمه سبزی پختم الانم ببینم چی میتونم بکنم با این اصلاحیه! هفففف کلی کار دیگه م دارم


وقتی دیگر اثری از نور نباشد، وقتی چشم هایمان چیزی نبیند، همه مان برابریم.

وقتی نیمه شب تنها شیی پیدا در اتاق سایه درختانی باشد که در باد حرکت میکنند، همه مان برابریم.

وقتی تنها اثری که از فرد دیگری به ما میرسد،‌شنیدن صدای پاهایش است، همه مان برابریم.

آری، چشم ها همیشه دروغ میگفتند. هر جایی که دیدیم،‌ اشتباه کردیم.

ما خیال کردیم اینجا کسی منتظرمان است، اما همه دروغ میگفتند، حتی خودمان هم دروغ میگفتیم چون جامعه چیزی به جز هزاران من نبود. هزاران من که میخواستند کسی منتظرشان باشد، اما کسی نمی دانست که اگر کسی در اتنظار است،‌ منتظر نیست منتظر است. فرق منتظر و منتظر در این است که از منتظر کاری بر نمی آید؛‌منتظر می تواند حرکت کند و به سوی منتظر بیاید. نمی شود در خانه نشست، ناخن ها را سوهان زد، تلوزیون تماشا کرد و آرزو کرد که ای کاش کسی منتظرم بود.

ما خودمان را از برخی بهتر دانستیم، چون قبول نکردیم دنیا فقط چیزی که با چشم های من دیده میشود نیست. ما فردیت مردمانی به جز خودمان را نپذیرفتیم،‌چون ما بیشتر بودیم. چه کسی می داند؟ من که فکر میکنم حتی بیشتر هم نبودند. خیال میکردند بیشترند. آن ها هم برای خودشان دنیایی داشتند، اما تسلیم شدند. تسلیم کسانی که فکر میکردند دنیایشان توان رقابت با دنیای اکثریت را ندارد و حل شدند. خیلی ها دلشان میخواست تسلیم نشوند اما شهامتش را نداشتند. همین ها اکثریت فعلی را میسازند. احمقانه نیست؟‌کی قرار است مردم نترسند؟ این دور باطل کی تمام میشود؟ خدا هم نمی داند.


امروز باید پیش دکتر وکیلی میرفتم برای مراحل انتهایی کارمون ولی خب اون موقعی که داشتم قرار میزاشتم اصلن حواسم نبود که نمیتونم چون بیمارستان کلاس مهارت ها دارم و خب نشد برم.

صبح زود بیدار شدم اما نه اونقدر زود که بتونم قبل رفتن همه کارامو کنم و بین ضدآفتاب زدن و درست کردن دو تا ساندویچ واسه صبونم که توی راه بخورم دومی رو انتخاب کردم. توی اتوبوس جا برای نشستن نبود و فقط بین قائم و امام رضا تونستم بشینم و سریع دوربین سلفی گوشیمو گرفتم جلوی صورتم و ضدآفتاب زدم. دو تا کلاس داشتیم، تو اولی NG Tube زدن یادمون دادن و تو دومی فشار گرفتن! آه که از اول تا الان هزااار بار همین فشار گرفتن رو دارن یادمون میدن. استاد اولیمون به نظرم خیلی خیلی شخصیت تیپیک مرد ایرانی رو داشت،‌دکتر بهشتی. نمیدونم شاید بعدنا که اتندمون بشه نظرم تغییر کنه ولی واقعا از بعضی کارا و رفتاراش خوشم نمیومد. استاد دومیمون هم خیلی بی ملاحظه بود. یه دفه اومد جلوم وایساد مقنعه مو زد بالا که با استتوسکپ (گوشی پزشکی) صدای نفس کشیدنمو بشنوه و از این کارش خوشم نیومد چون ازم اجازه نگرفت. به نظرم استادای بالینی خیلی وحشی اند اکثرشون. 

اومدم کلاس اخلاق! و قبلش یک ساعتی وقت داشتم که اومدم تو کتابخونه درس بخونم ولی خب عملا دارم الان اینجا چیز میز مینویسم. فردا یه قرار مهم (برای من) دارم  و به نظرم تا آخر هفته باید فیلم سخنرانی نیکو (واسه کنگره ICB) رو با هم بگیریم و منم باید برم خرید و یه چیزای پراکنده ای بخرم. آه که از خرید لباس و اینا منزجرم وقتایی که از عملکرد درس خوندنم خیلی راضی نیستم و وقت گذروندن تو بازار برام عذابه. کاش یه نفر بود با هاش میرفتم تازه:(( تنهایی آخه!

یکم درس بخونم ببینم اوضاع از چه قراره.


دیشب خیلی خیلی خیلی زود خوابیدم؛‌ساعت 10 و 10 دقیقه:))))‌ صبح هم 7 و 10 بیدار شدم بدون زنگ:)))‌و خب یکم توییتر و تلگرام چک کردم ولی خب همه توییت ها رو نخوندم چون زیاد تو فاز دقیق خوندن نبودم. یکم هم اینستا رو نگاه کردم. خلاصه اش این که مردم غم انگیز بودند، بیدل طنبوری جراحی کرده بود و خانم وزیری خوش تیپ کرده بود چون با رعیس رعیس رعیسش جلسه داشت و ن هنوز به نتیجه قطعی در مورد کار کردن و بچه آوردن نرسیده اند. زهرا نمیدونم چرا اومده بود تو اتاق ما خوابیده بود! البته دیشب وقتی بیش از حد زود خوابیدم و فکر کنم طرف های ده و نیم بود که دوتایی شان را حس کردم که مثل جن بالای سرم ایستاده اند و با خنده نگاهم میکنند و احتمالا توی دلشان میگویند نگاه کن این دختره پارسال ما رو خفه کرده بود که شب ها تا ساعت 1 و نیم لامپ باید روشن باشد چون ما به کار هایمان نمی رسیم:))))‌دختر های خل:))) خلاصه که هر چیزی را به مسخره میگیرند. صبح زیاد سر و صدا سعی کردم! ایجاد نکنم و وسیله های صبحانه را بردم توی آشپزخونه و همونجا درست کردم و خوردم. بعدش هم کیفم را جمع کردم و یک ربع به 8 توی سالن مطالعه بودم. اولین آدمی بودم که صبح اومده بود اینجا و همه پنجره ها را باز کردم تا هوای سرد صبح بیاد داخل. بعدش هم پاهامو از پنجره دادم بیرون و یک چیز هایی در مورد زخم معده خوندم. سردم شد و مثل آدم نشستم پشت میز. با خودم گفتم تا سر اون سندرمی که اسید معده خیلی زیاد میشه بخونم بعد بیام اینجا چیز میز بنویسم و همین کار را کردم. اگر همه چیز خوب پیش برود عصرمیروم باشگاه و حسابی خودم را خسته فیزیکی میکنم. داشتم فکر میکردم کاش همان جا توی باشگاه دوش بگیرم و یکراست با نیو برویم بیرون اما سخت است با وسیله هام بروم. نمیدوانم همان موقع تصمیم میگیرم. با خودم فکر میکنم چرا وقتی آن طرف سالن مطالعه کویر است شیشه ها را رنگ کرده اند؟ آیا با خوشان فکر کرده اند که ممکن است مردمان سرزمین های دوردست ما را با در حال درس خواندن با بیکینی دید بزنند؟ نمیدانم.

راستی قرار دیروزم طبق برنامه پیش رفت ولی بهتر از انتظارم نبود. با خودم گفتم انتظار هر چه را از قبل داشته باشی و خودت را برای رخداد قطعی ان حاضر کنی همان میشود! این به دفعات زیادی در زندگی من رخ داده است.

بریم باز  و هم تلاش کنیم.

ساعت 8 و 10 شب

آمدم بگویم مطابق برنامه رفتم باشگاه و بعدش دوش گرفتم و الان با حوله نشستم روی تخت و دارم تایپ میکنم. 4 و نیم خوابگاه را ترک کرددم و الان 8 است. یعنی 3 ساعت و نیم شد. وسط هایش با موبایلم ور رفتم که کار بدی بود. شاید همه چیز مطابق برنامه به نظر برسد اما هب تا الان 3 تا چیز نبود؛ از اتاق کناری جارو گرفتم ولی فقط تا نصف اتاق رو به زور جارو کرد و وسطش نفسش بند اومد و دیگه نکشید. خاموش شد. نصف اتاق کثیف موند و جارو رو سه طبقه بردم پایین فقط. برای باشگاه تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه ولی همه شون و قابله ام سوختند و آشپزخونه را بوی سوخته و دود برداشت؛ یک دختره هم بهم با لحن بدی گفت وقتی اینجوری میزاری میری معلومه اینطوری میشه! دختره تباه آخه به تو چه تخم مرغ های من سوخته تو چرا اینجوری میکنی اصلا به تو چه! ولی فهمیدم که مدلش این طوری است و همین طوری اگرسیو به سطح پایه اش نزدیک است احتمالا. حتما کسی هم باهاش دوست نمیشود!

مورد سوم این که ؟ یادم نمی آید. آها. میخواستم بیرون بروم اما دیر باشگاه رفتم و فرصت نشد.

یکم کتاب بخونم بعدش فکر کنم چیکار کنم.

راستی امروز یک دختر 9 ساله حدودا اومده بود باشگاه! و حرکات بدن سازی میرفت و وزنه میزد ! واقعا چه ومی دارد؟!!!


دارم فکر میکنم چقدر چقدر چقدر با آدم های نامعمول و عجیبی ارتباط دارم! شاید هم چون عجیب هستند باهاشون هستم و شایدم چون خودم هم عجیبم با اونا هستم. ولی واقعا شاخ در میارم بع بعضی چیز ها فکر میکنم.

ای کاش میتونستم اینجا بنویسمشون چون احتمالا بعدا اینی که الان تو ذهنمه رو فراموش خواهم کرد.

--

مربوط به مطلب "عجیب" نیست اما چون همان روز است! دوباره همینجا مینویسم. با یگانه قرار داشتیم که برویم همان کتابفروشی ای که کتاب ها ممنوعه خفن دارد و کتابفروش جالبی هم دارد. همان طور که گفته بود فضتی اسرارآمیزی داشت و دلت میخواست خیلی بمانی ولی بوی سیگار زیادی میآمد چون هم کتابفروش و هم شاگردش سیگار میکشیدند. کتاب هایش خفن! و ممنوعه بود! هم جور کتابی که فکرش را بکنی را داشت! من وسواس خاصی دارم که تا کتابی را تمام نکنم کتاب جدید نخرم و دلم نمیخواست کتاب بخرم چون در حال خواندن آس و پاس های پاریس و لندن جورج اورول هستم. از طرفی عرق خاصی به کتابفروشی امام دارم و احساس میکنم از جای دیگر خرد کنم خیانت کرده ام. اما نتوانستم د برابر وسوسه خرید "پیکر فرهاد" عباس معروفی مقاومت کنم و خریدمش. با این همه دفعه بعد کتابفروشی امام میروم. موقع برگشت حرف زدیم و مغازه ها را نگاه کردیم. بعدش رفتیم یه کافه ای که جلویش دکه رومه فروشی دارد و چند باری ازش مجله موفقیت خریده ام. هر دفعه توی دلم میگفتم برم این کافه یا نرم؟ اما خب شلوغ بود و نمیرفتم. این دفعه تصمیم گرفتیم برویم. البته اولش میخواستیم توی کافه های انج را بگردیم که مریم و بچه های شعر کودوم کافه اند که روی سرشلن خراب شویم، حتی توی چتد کافه هم رفتیم و دیدیم نیستند اومدیم بیرون :)))) پروسه روی سرشان خراب شدن کنسل شد و دوباره برگشتیم همون کافه اولی. بیرون نشستیم و حرف زدیم و من چیز هایی گفتم که در مورد خودم نمیدانستم. اما حواسم هم بود زیاد خودم را شرح ندهم که بعدش احساس غم انگیزی کنم. چای زعفرانی خوردیم اما اصلا زعفرانی نبود. خیلی کم بود. دیگر این که صحبت کردیم و بعدش دوباره پیاده رفتیم سمت ایستگاه مترو. یگانه دختر جالبی است، با من فرق های اساسی دارد ولی از نوعی است که شبیه بقیه نیست و جالب است. سعی کردم چون اولین باره که با آدم جدیدی بیرون میرم خودمو ادم متفاوت از اونی که هستم نشون ندم که بعدش محبور نشم اون رویه رو ادامه بدم و هر جایی دلم نخواست لبخند نزدم یا هر جا دلم خواست حرف نزدم. فکر کنم اون هم همینطوری بود. کار های جالبی میکرد و به نظرم استرس اجتماعی خیلی کمی داشت. شاید اصلا نداشت. اگر پسر بودم دوست داشتم دوست دخترم باشه شاید. دیگر این که موقع برگشت ویترین لباس فزوشی ها رو نگاه کردیم و توی مترو جدا شدیم. ساعتای نزدیک ۹ بود که از در فردوسی وارد دانشگاه شدم و به این فکر کردم که in campus living یکم عجیبه. مثلا ساعت ۹ شب میای توی دانشگاه! توی راه از یه مسیر خیلی تاریک و بسیار خلوت اومدم که هیجکس بجز من اونجا نبود. توی گوشم آهنگ when all the world is greenگوش دادم و در حالی که کتابی که تازه خریدم و دوستش دارم توی دستم بود دستام رو مثل با یه پرنده نگه داشتم و به اسمون نگاه کردم وفکر کردم اگر فکر کنم پرنده ام و پایین تر از دست هایم وجود ندارم مشکلی نیست. به این فکر کردم که خیلی دوست دارم کارت تلفن داشته باشم و گاهی از تلفن عمومی استفاده کنم و شاید باید کارت تلفن بخرم. از کتابم و تلفن عمومی عکس گرفتم و یکم همونجا چرخیدم چون مونده بود تا سرویس بیاد. الانم نوشتم تا بیاد و الانم سوار سرویس شدم و دیگه دارم با مریم حرف میزنم. خدافظ.


امروز پیش دکتر فرزادفر رفتم، کلاس دکتر خویی را پیچاندم و رفتم بیمارستان و ناراحت بودم که کلاس دکتر خویی نازنین رو که اینقدر خوبه رو از دست دادم. ساعت ۱۱ و نیم حضورم رو زدم تو دانشکده و سریع رفتم به سرویس پرستاری برسم ولی اتوبوسیش پای من اونجا رو ترک کرد و مجبور شدم با مترو برم. مطمین بودم که خیلی دیر میرسم و برای اولین دیدار این بی نظمی خیلی زشته(در کل ۶ دقیقه آخرش دیر کردم) شریعتی پیاده شدم و با قدم های تند رسیدم بیمارستان. یه نگهبان دم در منتظر بود چایی اش سرد بشه. یک نفر قبل من ازش ادرس پرسید . با خودم گفتم منم الان میخوام ازش ادرس بپرسم و حتما همش وضع همینه و آسی عه. بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم ساختمون نرجس کجاست، بهم آدرس داد و رفتم. یک سرباز جلوی ورودی بخش های بستری با مضنونیت به همه نگاه میکرد. رفتم و دوباره از دو نفر دیگه توی راه ادرس پرسیدم چون خیلی تو ادرس خنگم. بالاخره پیداش کردم و رفتم جلوی اسانسور چون طبقه سوم بود. فکر کنم راه دیگه ای هم بجز اسانسور نداشت اصلا! یه دکتر (اسمشو دقت نکردم ولی دقت کردم که مغز و اعصاب بود) خیلی پیر و خوشحال و قدکوتاه و کمی خمیده هم جلوی اسانسور وایساده بود. بهم لبخند زد و البته تو نگاه اول فهمیده بودم از اون وحشیا نیست. اسانسور اومد و کلللی تعارف کرد که اول تو برو داخل

 بعد کلی تعارف و این که استاد اول شما بفرمایید اخرش اول من رفتم. نمیشد الکی نگه داشت اسانسورو درش بسته میشد.

زدم طبقه ۳ ولی انگار نمیشد، بازم آقای دکتر مهربون یه کلید داشت که انگار با اون باز میشد طبقه ۳! خب باز هم سر بیرون رفتن از اسانسور همون داستان رو داشتیم :))) کیوت بود. حالا من یادم نبود کدوم اتاق باید برم، فکر کردم یه منشی ای دفتری چیزی هست بپرسم دکتر فلانی کجاست اتاقش ولی عین هتل بود یه راهرو با کلی اتاق که اسم هم ندارند اکثرشون! فکر کردم ۳۱۳ بود؟ رفتم جلوی در و دو بار در زدم و هیچکی جواب نداد. همونجا وایسادم و داشتم فکر میگردم یا منتظر بودم. یه دکتر نسبتا جوون با اخم اومد و مستقیم رفت توی اون اتاقی که جلوی درش بودم بله اونجا دسسشویی بووود :))))))) کلی خندیدم و گفتم بله پیش اگهی طرحمون خوب نیست :)))))

به دکتر اس ام اس دادم و اتاقشو پرسیدم. سریع جواب داد و از ته سالن صدام کرد:)) رفتم داخل و اصلا شبیه انتظارم نبود. اصلا خیلی کم تو چشام نگاه میکرد و چون مشکی پوشیده بود و کلی ریش داشت فکر کردم ازین حاجاقا هاست. تقریبا اومدنم الکی بود چو چیز خاصی نگفت و فقط قرار شد به دکتر مبرا یه چیزی بگم و با یه رزیدنت هماهنگ بشم. به رزیدنته زنگ زدمفت کلاسم و نمیتونم الان باهات حرف بزنم! به نظرم از این دختر قرتیا بود چون از واژه عزیزم زیاد استفاده کرد. من دوست ندارم به بقیه بگم عزیزم. هیچی دیگه رفتم سمت اتوبوس و یکمی منتظر شدم. بعد از ظهرم نتونستم بخوابم با این که خسته بودم. یه مگس اومده بود تو اتاقمون و هی میومد رو صورتم. شاید ضدافتابمو دوست داشت!، ۲ ساعتی عصر وقت هدر دادم و بعدش رفتم قهوه بسازم ولی شکر نداشتم و اصلا تلخ نمیخورم:))) چایی گذاشتم ضدآفتابمو شستم و بالاخره راهم به سالن مطالعه باز شد :))) کلا تونستم یک ساعت اینا درس بخونم و داشتم فکر میکردم نرم باشگاه که فائزه زنگ زد. حرف زدیم وفت بابل بارون میاد. بهم گفت حتما باشگاهو برم و به حرفش گوش دادم. راستی انگار این هفته هم نمیتونیم همو ببینیم و معلوم نیست اصلا کی میتونم ببینمش.

رفتم باشگاه و جلسه اخر این ماهم بود. اندازه هامو گرفت و خیلیی سیگنیفیکنتت!!! خوب شده بودم *____* مربیم برگاش ریخته بود خلاصه ^__^

ذوق مرگ شدم از این که خوب تمرین کردم و اسنپ گرفتم که برگردم. الانم تو سلف نشستم تایپ میکنم و فکر میکنم باید یکم هم درس بخونم :((( اصلا ببینین هااااا، این مریضی های التهابی روده برام طلسم شده طلسم!!! نمیتونم تمومش کنم نمیتونم:(((

ببینم چی میشه

احساس غم انگیزی میکنم ولی میخوام بهش اجازه ندم بهم غلبه کنه. غم انگیزی 

غم انگیزی

نه

نه

نه

غم انگیزی

نه

نه

پی نوشت : حاجاقا نبود! موقع برگشت روی برد دیدم نوشته بود مادرش فوت کرده. و غم مرا فرا گرفت.


با همه همه همه همه همه همه همه همه همه وجودم باور دارم که فقط زمانی میشه آرامش داشت و با آرامش پیشرفت کرد که باور کنی که فقط خودت دلت برای خودت میسوزه و به خودت اهمیت میدی. هیچوخت نباید از هیچ کس هیج انتظاری داشت. اگر داشته باشی باختی همه چیز رو.


وقتی زینب دو سه روز زودتر از من رفت خونشون تصمیم گرفتم اتاق رو رسما به گند بکشم و این کار رو هم کردم. کف اتاق پر لباس و جوراب و کتاب بود، از دو تا تخت طبقه دومی که داریم کلی لباس و روپوش اویزون کردم و وسیله های حمومو کف اتاق ول کردم. در مورد مریم تصمیم گرفتم به خاطر یه اتفاق نگرشمو تغییر ندم بهش چون فکر میکنم دوستیمون بیشتر ارزش داره و این چیزا پیش میاد. و آشتی کردیم فکر کنم. بالاخره هر چی باشه ما خیلی مشابهت های زیای داریم نسبت به خیلی های دیگه که دور برمون هستن و واقع هم ما بجز هم کسی رو نداریم. فکر میکردم جمع کردن این همه وسیله تا بی نهایت طول بکشه ولی زود جمع و جور شدند. امروز بهمون امپول و بخیه زدن و تنفس مصنوعی یاد دادن و تصادفا سوزن توی دستم دفت ولی تمیز بود، هر چند که خیلی ترسیدم. اصلا حوصله گوش دادن نداشتم و فقط یه چیز هایی دیدم. شاید تو خونه با پوست پرتقال و موز بخیه رو تمرین کنم ولی فکر میکنم وم چندانی نداره. زوده هنوز. هوای امروز بارونی ابریه، همه وسیله هام رو جمع کردم و چمدونم گوشه اتاقه، لباسام و حتی جورابی که قراره بپوشم حاضره و توی نور کم اتاق زیر پتو کز کردم و فکر میکنم. کتاب اس و پاس ها پاریس و لندن رو میخونم و قهوه هم دارم. همه رفت خونه هاشون و فکر کنم فقط منم ک این گوشه نفس میکشم. البته گربه توی حیاط خوابگاه هم هست.

--

تا اخرین لحظه لش کردم، سریع لباس پوشبدم و یکهو یادم اومد توی فلاسک زرد گل گلیم چایی و گل هست و اگه بمونه کپک میزنه و تا سال ها بو میگیره. شستنشم سخته. فکر کردم محتویاتش کمه و ریختم توی ماهیتابه ای که ظهر توش مرغ سرخ کرده بودم ولی دیدم اوه زیاده و باز این میمونه روش کپک میزنه:)))) مجبور شدم بشورمشون و سریع اومدم پایین و فرم خروج پر کردم. خیلی بدخط نوشتم. اسنپ گرفتم. بارون خیلی ریزی میومد و وقتی منتظر بودم ماشین بیاد سرمو رو به آسمون گرفتم و اولین قطره بارون روی لب پایینیم افتاد. بارون عاشق منه ببینین آخه^^ ، ماشینم اومد، راننده از این کاپشن ضدآب های رنگی رنگی پوشیده بود و لباسشو دوست داشتم، ماشینش هم خیلی تمیز بود. شبیه ماشینشو ما هم داریم، ولی اینقدر ماشین ما کثیفه همیشه که فکر کنم حتی وقتی خریدیمش هم اینقدر تمیز نبوده. به راننده گفتم که از دسته بغل چمدونم بگیره چون اون دسته اصلیش پاره شده و فقط ظاهرش رو درست کردم، مثل خیلی چیز های دیگه توی زندگیم. مدت زیادی توی راه بودیم، بارون قشنگی میومد و ترافیک روونی هم بود. توی راه سعی کردم کتاب زرده رو بخونم و چند پاراگراف خوندم. آخرا دیگه هوا تاریک شد و دیگه نمیتونستم بخونم. رسیدم ترمینال، راننده با دسته بغل چمدونم رو پیاده کرد، ازش تشکر کردم و راه افتادم. سمت حرم نگاه کردم و قشنگ بود، سلام دادم و فکر کردم بالاخره مذهبی هستم یا نه؟ همیشه این موقع آینده ای توی ذهنم می آید که رزیدنتم همین جا. ولی بعدش زبون فکرم را گاز میگیرم. راه می افتم و به هر کی که میگه خانوم تهران، خانوم زاهدان بدون این که نگاهشان کنم میگم بلیط دارم مرسی. رفتم سمت شرکتی که همیشه ازش بلیط میگیرم. از قبل با آقاعه هماهنگ کرده بودم و هزینه رو حساب کردم و نشستم تا ماشین بیاد. یکم کتاب زرده رو نگاه کردم. فکر کردم قبل اومدن دسشویی نرفتم ولی فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. رفتم خوراکی بخرم. همه چیز بیخود بود، تازه اینجا سر گردنه‌ست اینقدر همه چیز گرونه. یه موز خریدم، یه چایی نبات و یه کیک ناسالم. شد ۹ تومن! میگم که سر گردنه‌ است. ماشیناومد و اون آقاعه که ریشو و اخموست بهم گفت برم سوار شم و دو تا پیرزن شمالی گوگولی رو نشون داد و گفت ماشین همون جای همیشگیه این بنده خدا ها رم ببر. تیپیک پیرزن شمالی بودن، آدم دلش میخواست لپشان را بکشد. یواش یواش رفتم که بهم برسند، بارون میزد روی صورتم. راننده در جلو رو به دلایل نامعلومی باز نکرده بود و از در عقب رفتیم داخل، خانوم ها جلوی من رفتند تو و هزار سال طول کشید که از اون دو تا پله برند بالا. روی پله اول وایسادم، خودمو از دسته ش آویزون کردم و معلق توی هوای بیرون وایستادم و سرمو گرفتم سمت آسمون، هزار تا بارون ریختند روی صورتم. روی صندلی ۶ نشستم، شیشه صندلی پشتی خیلی بهتر است و بیرون بهتر دیده میشود، اماخب حوصله بحث با راننده را ندارم و همینجا خوب است. ببینم چی میشه.

رو صندلی تکی نشسته بودم و چون احتمالش کم بود فکر نکردم ممکنه آدم اذیت کننده ای کنارم بشینه ولی خب دو تا به قول معروف نره غول اومدن نشستن رو دوتا صندلی کنارم. گارد گرفتم و فکر کردم اه که قراره سفرمو خراب کنن. یکیشون شروع کرد به گشتن توی اینستا و استوری های صدادار رو بلند پلی کردن. بعد موبایلش زنگ زد و خیلی بد با کسی که پشت تلفن بود حرف زد، گفت اگه تو ارزش داشتی که یا کلا باهاش مثل زباله حرف زد. اما فحش نداد. قطع که کرد شروع کرد باز استوری دیدن. فکر کردم بهش بگم؟ گفتم شاید باهاش حرف نزنم بهتر باشه شاید روش باز بشه بهم. ولی گفتم نمیشه که لال بشم و اذیت شم چون از این میترسم شاید! خیلی جدی (و سعی کردم غیراگرسیو باشه که الکی دعوا درست نکنم و صدام نازک و دخترونه نباشه که فکر کنه میتونه حریفم بشه) گفتم آقا میشه هندزفری بزارین؟ گفت یادم رفته بیارم. شاید باورت نشه ولی تو چشماش حتی ترس بود! گفتم آخه ما اذیت میشیم از صدای موبایلتون. گفت چشم و منم هیچی نگفتم. فکر کنم باید تشکر میکردم ولی شوکه شدم که گفت چشم. دیگه هم فیلم ندید.
--
پی اس ام داره تباهم میکنه.

--

دلم برای کسی تنگ شده که بهم فکر هم نمیکنه. این دلتنگی رو هزار سال بود تجربه نکردمگ احتمال قریب به یقین بخاطر پی ام اسه.

--

وااااااای از سر شب هزااار بار رفتم لست سین واتساپشو چک کردم :|||| نشستم دارم گریه میکنم که چرا این پیرزنه ممیتونه مثل جوونیاش راه بره. دارم برا پروسه aging گریه میکنم. ببین این اگه پی ام اس نیست چیه؟ منو چه به دلتنگی اینا :)))))))

 


از این به بعد هیچ وقت از برنامه های خودم نمیزنم که به برنامه هایی که خانم مریم. و. میریزه برسم و نمیدونم حق دوستی رو ادا کنم و ایناا!!! دیگه دوستی ای در سطح معنا بین ما وجود نداره. از قبل هم میدونستم این رابطه راه به جایی نمیبره. اگر هم چیزی بشه در مورد اتفاقی که امروز افتاد، خودم بی حواسی کردم، خودم هم پاش هستم. 

من رو باش برای کی اینقدر وقت گذاشتم. 

پی نوشت:‌شاید بعد ها ماجرای امروز را با جزئیات اینجا بنویسم.


آقا استرس امتحانات پایان کورس داره من ره تباه میکنه ، اصلا هم نمیدونم مدل امتحاناش چه طوریه اصلا چند روزه؟ چند تا امتحان تو یه روز باید بدم؟ هیچی نمیدونم فقط میدونم همین دو هفته رو وقت دارم بخونم و نمره هام هم به طرز عجییبی این ترم مهمه دلیلش رو هم اینجا نمی نویسم ولی خب در جریانی که چرا؟

--

اگر روزی یا شبی، شبحی انه در خلوت ترین لحظات تنهایی، سراغتان بیاید و بگوید: عمری که حالا می گذرانید و تاکنون گذرانده اید، بارها و بارها خواهید گذراند، هیچ چیز تازه ای در آن نخواهد بود، بلکه هر غم و شادی، هر فکر و هر آهی و هر بی نهایت بزرگ و کوچکی در زندگی، به همین ترتیب و توالی، به سویتان باز می گردد؛ حتی این عنکبوت و این مهتاب لای درختان و حتی این لحظه و من.
ساعت شنی ابدی وجود، بارها و بارها وارونه می شود و تو همراه آن مثل یکی از دانه های شنی!»
با شنیدن این حرف چه می کنید؟ آیا خود را به زمین نمی اندازید و دندان به هم نمی سایید و شبحی که این حرف را زده لعن و نفرین نمی کنید؟ یا شما که این تجربه جنون آسا را کرده اید، به او پاسخ می دهید: تو خدایی و من هرگز چیزی از این الهی تر نشنیده ام.»
اگر این فکر برایتان به صورت دغدغه درآید، یا شما را به آنچه هستید تبدیل می کند، یا شاید در هم بشکند.

 فردریش نیچه


شب شده، خوب یا بد همه چیز تموم شده و توی تاریکی دراز کشیدم، سایه درخت ها از پشت شیشه مات اتاق دیده میشه و به این فکر میکنم که.

امیرعلی بغلم کرده بود و ول نمیکرد، میگفت الان عضوی از بدنت شدم. بهش گفتم اگه عضوی از بدنمی برام چیکار میکنی؟ میگه بهت انرژی میدم.

براش شعر وقتی کوه ها آوار میشوند رو تا آخر خوندم. گفت چقدر صدات قشنگه و این از همه قبلی هایی که گفته بودند بیشتر به دلم نشست.


توی مود یک نوشتن طولانی ام اما الان مهمونی ام شاید بعد نوشتم. خونه مادرجونیشونیم.

--

امروز تقریبا اصلا درس نخوندم. صبح با مامان رفتیم دنبال انتخاب عینک برای من و کار سختی بود و انتخاب نکردم، اما مامان خمیردندون، شامپو و یه زنجیر طلا خرید، برای منم یه ساک ورزشی گرفت و بعدش کباب خوردیم؛ تو یه کبابی که واقعا وقتی واردش میشدی انگار وارد گذشته ها میشدی. خیلی خیلی فضاش قدیمی بود و انگار از زمان های بسیار دور اصلا دستخوش تغییری نشده بود. روی دیوار هاش کاشی کاری نقاشی دختر هایی که سوار اسب هستند و گنجشک داشت و روی دیوارش عکس اجزای حرام گوسفند ها طبق رساله رو زده بودند. یک ردیف دراز از میز ها اون وسط به هم چسبیده بودند که فکر کنم در زمان های خیلی دور مردم دور اون میز مینشستند، عرق میخوردن و ورق بازی میکردن. چای هم داشتند و توی این قوری های استیل سرو میشد و اصلا خبری از این قرتی بازی های کافه ها نبود. خیلی جالب بود خیلی. صبح قبل این که بریم بیرون اصلا درس نخوندم. بابا از صبح رفته بود دانشگاه و هماهنگ کردیم که عصر که از گرگان میاد منو ببره عینک بگیریم چون ظهر انتخاب نکردم و قرار شد یه جای دیگه که بابا بلد بود رو هم بریم. عصر دوباره برای همین عینک تباه پاشدم رفتم گند. با تاکسی رفتم. توی راه یه پاراگراف خوندم در مورد هپاتوتوکسیسیته بعضی دارو ها. فکر کنم تنها درسی که امروز خوندم همون بود. دور میدون بسیج از تاکسی پیاده شدم و یه ذره منتظر بابا شدم. اومد، رفتیم اون عینک فروشی که ظهر رفتیم. سلیقه عینکی بابا بد هم نیست! دو تا انتخاب کردیم و آخرش باز بین اون دو تا شک داشتم. میدونی هم برام مهمه هم اصلا نیست و اینجور موقع ها رو دوست ندارم. قرار شد بریم اون جای دیگه که بلد بود و رفتیم. به نظرم جای قبلی چیز های بهتری داشت و دوباره رفتیم اونجا. باورت میشه بازم نخریدیم؟ این دفعه باز من فکر کردم شیشه قبلی بهتر بود و این قابش بهتره و بریم اونجا از شیشه اون عکس بگیریم که روی قاب این درش بیاره. رفتیم بیرون نشستیم توی ماشین که بابا یهو گفت اصلا تو پیش چه دکتری رفتی این عینکو برات نوشته؟ چرا پیش بینایی سنج رفتی چرا پیش دکتر نرفتی؟ و این داستان همیشگی که منم سن تو بودم هزار تا دکتر تو مشهدو رفتم و از 0.25 تا 1.5 بهم شماره عینک دادن، بعدشم چون دیدم هر کی یه چیزی میگه گفتم اینا همه حالیشون نیست و عینک نزدم! الانم مشکلی ندارم و این داستان که الان دکتر ملکان میگه اگه اون موقع میزدی الان شماره چشمت 4 بود(من که اصلا اونو قبول ندارم! آخه مرد حسابی هزار سال درس خوندی دکتر بشی بعد میری طب سنتی علف به خورد مردم بدی؟) و اینا. بعد گفت بزار زنگ بزنم به دکتر انارکی که چشم پزشکه و ببینم اون نظرش چیه. دو بار زنگ زد و اشغال بود. دوباره زنگ زد گرفت براش داستانی که بینایی سنجه واسم ردیف کرده بود رو توضیح داد و اونم گفت که سر دخترت کلاه گذاشته و از خودش در آورده و اصلا چیزی به اسم این که رفلکس های چشمت با تاخیره و ملانینت کمه و این حرفا نداریم اصلا و بیار خودم معاینه کنم ببینم و این حرفا. بله دیگه بابا هم گفت صب کن دفعه بعد اومدی برو پیش این دوستش که حرفشو قبول داره ! و این جوری. منم کفری شدم از این که اینقدر گشتیم و آخرشم نگرفتم. دور زدیم و برگشتیم و یه عینک آفتابی گرفتم که حرصم در نیاد که وقت هدر دادم. البته لازم هم داشتم دیگه چون عینک قبلیمو که خیلی هم خفن بود تو دانشکده گم کردم و اون یکی هم به در و دیوار خوردم شکست:))) بدون هیچ سخت گیری ای اولین چیزی که زدم رو خریدم و برگشتیم مینودشت. توی راه famous blue raincoat گوش دادیم و من فکر کردم که به خاطر درد دل هایی که دیروز مامان کرد بابا رو کمتر دوست دارم. برای همین توی راه هر حرفی که میزد من دهنم بود که اونم حرف میزد نه خودم. فکر کردم که این عقیده ام که عشق دروغه خیلی درسته و فکر کردم این عشق های آتشین همشون توهم یک یا دو انسان جوگیره که فقط دارن به خودشون تلقین میکنن و هیچ انسانی اونقدر که ما جادویی شاید ببینیمش جادویی نیست. و همه این احساسا توی اصطکاک زندگی تغییر میکنند. و فکر کردم واقعا زندگی مشترک چه معنی  ای داره؟ و فکر کردم بچه داشتن و همه این ها چقدر پیچیده است. ولی به این هم فکر کردم که زندگی خوب و بد داره و بالا و پایین داره و تو الان زوم کردی روی یک قسمتش. و این که مردم کلا تمایل دارند از بد ها حرف بزنند و خودشون رو تخلیه کنند و از خوب هاش نمیگند چون بد ها پررنگ تزند و آدم به بد ها عادت نمیکند و توی ذهنش می ماند اما خوب ها همیشه تاریخ ماندگاری شان در ذهن کمتر است و تو همه چیز رو نمیدونی. و شایدم اگزجره کنن بعضی احساسات رو. از گنبد که اومدیم شام گالیکش دعوت بودیم. امیرعلی و مامان رو گرفتیم،‌ یه سری وسیله رو گذاشتیم خونه و رفتیم خونه مادرجانیشون. امیرعلی توی راه بهم گفت تو که هستی کتاب شادیم باز میشه ولی الانا که میخوای بری کم کم داره بسته میشه و تموم میشه. گفت که یه کارکن هایی هستند که نمیزارن کتاب شادیش باز بشه و وقتی من برم دیگه بسته میشه. بهش گفتم نمیتونه همیشه آدم هایی رو که دوست داره کنار خودش نگه داره و باید یاد بگیره همیشه کتاب شادیشو باز نگه داره. گفت دست خود اون کارکن هاست و دست خودش نیست. خونه مادرجانیشون غم انگیز شدم چون آقاجانی غم انگیز به نظر میرسید و فکر کردم چه فایده که نشیمن خونه شون رو بزرگ کردند ولی دیگر اون گلخونه نازنین و زنده اونجا نیست و به جاش یک دیوار سفید خشن هست؟ سعی کردم چیزایی بگم که آقاجانی بخنده و موفق شدم. فکر کردم توی فامیلمون من از همه بیشتر شبیه آقاجانی ام و احساس مینم خیلی درکش میکنم و کاش میتونستم باهاش تنها حرف بزنم. فکر کردم چقدر عمیقا ناراحتی اش را میفهمم و فکر کردم اگر احساساتی باشم منم درجاتی این طوری خواهم شد. چای نوشیدیم، غذای چرب خوردیم و بعدش اناردون و پرتقال های درخت توی حیاط رو خوردیم. دایی شون اومدن و خونه شلوغ شد. فکر کردم وقتی همه با هم بریم شاید ناراحت بشند چون تغییر خیلی سیگنیفیکنته. فشار مادرجانی رو گرفتم که 13 بود. برگشتیم و توی راه حواسم نبود که اهنگ بزارم و امیرعلی کل راه رو ادای مرتاض های هندی رو درآورد. من فکر کردم یک مرز باریکی بین خیلی احساساتی بودنم و اصلا کلا بی حس بودن به همه چیز دارم و بین این ها در نوسانم و فکر کردم که احساسات قراردادی اند و ما کلا بازیچه دست خداییم و واقعا داره بازیمون میده و ما هم جدی گرفتیم. امیرعلی گفت پیشم بخواب. کنارش دراز کشیدم تا خوابش برد. از حیاط همسایه پشتی صدای ترقه طوری اومد. یک صداهای تق تقی از کوچه میاد و نمیدونم چیه. چمدونم هنوز گوشه حاله. خوب درس نخوندم و فکر میکنم زمان خیلی خیلی خیلی خیلی سریع میگذره و درسام مونده و باید کمتر وقت هدر بدم و نگران چیزی ام که barely میدونم چیه. نوشتن تسکین میده.


یک دختری توی توییتر هست که بهش حسودی میکنم چون نقاط ضعفی که من دارم رو نداره و خیلی بهتر از من عمل میکنه. امروز تصمیم گرفتم گزارش مورد اپتیک نوریتیس رو بدون وسواس فکری و عملی بنویسم و نگران نباشم. بعدش هم ایمیل بدم به استاد.

--

تا ظهر کار کردم ولی دستاورد خاصی نداشت. درس میخونم الان. 

دارم فکر میکنم چققدررر راسته که از روی ظاهر زندگی بقیه نباید قضاوت کرد و اینا. مثلا خود ما ظاهر زندگیمون شاید خییلییی خوب بنظر برسه از نظر خیلیا و شاید بگن اینا دیگه هیج مشکلی ندارن و چ خوشبختن ولی در حقیقت فقط میتونم اینجا بنویسم "شت".

---

دلم میخواد همه دنیا متوقف بشه و تنهایی بشینم و همه اشک هامو گریه کنم، ولی صدای هندزفریم رو زیاد کردم، شادمهر توی گوشم یه مرثیه احمقانه عاشقانه میخونه و براش متاسفم که اینقدر عشق روکه فقط مسخره دست چند تا هورمونه اینقدر جدی گرفتن و چقدر مشکلات دیگه نداشتن، و داشتم میگفتم! صدای هندزفری روزیاد کردم و هر چند وقت تریگر گریه میشه!، اما کنترلش میکنم و سعی میکنم فکر نکنم، درس بخونم. شاید بیشتر اینجا نوشتم بعد ها. نیاز دارم با فائزه صحبت کنم ولی دیگه اون قدر ها صمیمی نیستیم و میترسم.

---

دراز کشیدم، لپ تاپم روی پامه و تخته مو گذاشتم روی صورتم، تخته م روی صورتم بود، یه طوری که سمت داخلی لبم روی فش بود، که یه دفعه یادم اومد فاطمه اون روز این تخته رو روی تخت مریض گذاشته بود:)))))))))))))))))))))))))))

--

امروز داشتم هیچ کار میکردم و استرس درس داشتم، رفتم توی اتاق و موبایلمو نگاه کردم. محدثه ۲ بار زنگ زده بود و دو تا پیام گذاشته بود. گفتم بازم پیام مهمی داشتم و موبایلم ساینت بوده و میس کردم، ولی نگاه کردم یک دقیقه قبلش پیام داده بود. زنگ زدم. گفت نزدیک خونمونه! اصلا انتظار نداشتم سرزده بگه من جلوی خونتونم!! منم استرس این که قبل رفتنم نبینمش رو داشتم ولی طوری بود که نمیتونستم کاری کنم. اون میتونست و این کار رو کرد. گفت رفته ولی برمیگرده. به مامان گفتم محدثه داره میاد. گفت عه خونمون شه ست که(دیفالت خونمونه، خونه ای که توش بچه هست که مرتب نمیشه!) ولی خب اصلا اینطوری نبود که مهم باشه محدثه که غریبه نیست. از در که اومد داخل متوجه تفاوت معنی داری شدم. بله شبیه استایل دانشجویی ها شده بود:)) خیلی گودو بود دوست داشتم همکلاسیش باشم روش کراش بزنم. اومد داخل، صحبت کردیم و از هر دری گفتیم. بعدش در حد نیم ساعت رفتیم بیرون و هدفی برای بیرون رفتن نداشتیم؛ بنابراین رفتیم از جلوی مغازه اون پسر خوشگله رد بشیم که محدثه ببینتش. مسیرش طوری بود که یک طرفه و اینا وسطش بود و با این که هزار بار اومدیم اینجا محدثه توش مشکل داشت. کراش محدثه رو ندیدیم ولی مهم نبود، فقط میخواستیم یه مسیری داشته باشیم. از مسائل بولدی که اخیرا برامون رخ داده حرف زدیم،‌از این که آیا از زندگیمون راضی هستیم و چیز های دیگر. فکر کردم کاش وقت بود بیشتر معاشرت میکردیم. 


امروز روز آخر خونه موندنم و کلا حالت گذارطور بود و این موقع ها رو دوست ندارم. جنگل رفتیم، قشنگ بود، کباب خوردیم، کلی عکس گرفتیم و امیرعلی همش میگفت چرا میری. اون جایی که غذا خوردیم یه تاب دونفره داشت که با امیرعلی سوار شدیم. تابش روی بلندی بود و وقتی بلند تاب میخوردی انگار میرفتی توی کوه. امیرعلی اولش میترسید، من سوار شدم و گفتم هلم بده، بعدش به شرطی سوار شد که من دستامو مثل نگهبان دورش حلقه کنم. بعدش بدون دستای من هم تونست و به قول خودش به ترسش غلبه کرد. بعدش حتی دیگه چشماشم میبست. بهم میگفت حواسم رو پرت کن که نترسم. مثلا میگفت مطهره اون آقاعه رو نگاه چه قیافه‌ش خوبه :))) غروبی در حالی که هممون بوی دود میدادیم رفتیم یه سری وسیله گرفتم که ببرم. چیزایی که توی مشهد پیدا نمیشن! مثلا شامپو و دسمال کاغذی!:)) بعدش رفتیم خونه و امیرعلی هی غر میزد که چرا میری و غم انگیز شدم. خیلی بیشتر از همیشه غر زد و ناراحت شدم و فکر کردم درس من که تموم شدنی نیس و همیشه قراره همین آش و همین کاسه باشه. محدثه زنگ زد و گفت ببرش بیرون واسش خوراکی بخر. همین کار رو کردم. خیلی خوب بود. مامان کلی برام آذوقه و وسیله گذاصت و چه طوری این چمدونو سه طبقه بالا ببرم. امیرعلی تا اخرین لحظه غر زد. فکر کردم از کلیه یه هفته مونده ولی دو هفته مونده بود. به امیر اشتباه گفتم که به اندازه انگشت های دست و پاش بخوابه بیدار شه میام، ۳۰ روز میشه! تازه نمیدونم بین امتحانا و کورس بعدی اصلا خالی هست یا نه؟ نمیدونم.

خستم.


امروز از ۷ صبح تاا ۳ کلاس داشتیم، دیدم محجبورم به هر حال صبح زود بیدار شم و سر کلاسی برم که چیزی ازش سر در نمیارم. برای همین دیشب به زور خودمو تا نزدیکای صبح بیدار نگه داشتم و درس خوندم که به نظرم کار خوبی بود و دلم میخواد بازم بتونم انجامش بدم. اما اغلب شب ها زینب اتاق هست و نمیشه که لامپ رو روشن نگه داشت یا بلند آهنگ گذاشت.

بر خلاف انتظار صبح به اندازه همه صبح ها سرحال بودم، استاد عجیب توی بخش نفرو داشتیم که برام جالب بود. گفت شماها همه تان بی سوادید و آخرش هیچی نمیشوید و نهایتا اصلا توانایی رقابت با دکتر های خارج را ندارین و این ها. گفت دوستش هزاران سال است که نمیتواند در امتحان usmle پاس شود و او با یک بار امتحان دادن 86 شده است(هر چند نمره چندان خفنی نیست اما پاس است)، غریب بود. استاد اولی مان به شدت شبیه محمد کاظم کاظمی بود و ببه نظرم شبیه شیربرنج بود.

معلم پاتو حواسش هست که سرم توی گوشیه و نمیدانم چه کار کنم. نگران چیزی ام که نمیدانم چیست و فکرش امانم را بریده و نوشتن هم از استرسش نمی کاهد.

--

ساعت یک ربع به نه عع، به آخرین سرویس پرستاری نرسیدم. با مترو از آریا برمیگردم و فکر میکنم ساعت ۳۴ بی خوابی اونقدر ها هم ترسناک نیست و یه خستگی خفیفه حتی :))) (دروغ میگوید)


از چیزی غمگینم که دلیلش رو خودمهم به صورت بسیار گنگ میدونم. فقط حدس میزنم. در موردشم نمیتونم صحبت کنم. برنامه هامم به هم خورد، میخواستم وسط کلاسای صب تا ظهر و کلاس اخلاق عصر برم باشگاه ولی مبرا دیر اومد و صحبتمون با دکتر هاشمی طول کشید، وکیلی هم نبود. ولی فکر میکنم بعد این همه تجربه کار غیردرس تو دانشگاه باید به این نتیجه رسیده باشم که همون قدر که پلن داری کاری رو اینجا انجام بدی و قرار داری مثلا! همون قدر هم احتمالش هست یه جوری بشه که به هم بخوره و نباید این نارحتت کنه باید بهش عادت کرده باشی و حتی به هم خوردن برنامه هات تو برنامت باشه.


خیلی روحمو الکی خسته کردم واسه امتحان قبلی. باید بیشتر به خودم و دانسته هایم اعتماد داشته باشم. وقتی میدانی که چه بخش هایی رو بلدی و چیا رو نه، جای نگرانی که نیست؟ حتی الان خوشحالم که جزوه نخوندم و نمرم شاید کمتر بشه اما از آن هایی که خوندم لذت بردم. به نظرم باید درس خوندنم رو بیشتر به سبکی که محدثه زارعی میخوند ببرم؛ خیلی جذاب بود. بعد امتحان باید میرفتم پیش دکتر وکیلی ولی حوصله نکردم، خسته بودم. برگشتیم و ناهار دوغ داشت و تا نصفشو خوردم که هرگز نباید اون لعنتی رو بخورم هرگز. رسیدم خوابگاه و گفتم ۱ ساعت میخوابم و بیدار میشم میرم کلاس اخلاق ولی وقتی بیدار شدم شب شده بود کاملا! یکم سنتور زدم، میخواستم آهنگ جان مریم رو که اولشو با زهرا تمرین کردیم بزنم ولی یادم نیومد، یادداشت هم نکرده بودم‌. بعدش به زینب گفتم بریم بیرون و گفت که میاد، اولش قرار شد بریم از برج سلمان من لباس ورزشی بگیرم ولی بعد دیدیم خسته ایم و حال نداریم از اول راهنمایی تااا تهشو بریم:))) و تصمیم گرفتیم بریم پردیس کتاب. با سرویس تا بیمارستان امام رضا رفتیم، بعدش رفتیم زیست خاور:))) طرف های غروب هوا خیل خوب بود، آسمون رنگ دلگیر و جادویی ای داشت، هزاران تا

پرنده سیاه تو آسمون مرواز میکردن و ریز ریز بارون میومد.  تا حالا نرفته بودم؛ چقدر بزرگه! کلی گشتیم و اینور اونورش رو نگاه کردیم. کلی مغازه دکوری فروشی و اینا نگاه کردیم، یه مغازه هم بود که کلی زیورآلات فیبی دوست داشت. ولی خب هیچی نخریدیم فقط نگاه کردیم. زینب از دم پاساژ از یه دست فروش یه جوراب خرید. بعدش رفتیم که بریم پردیس کتاب. توی راه دسر گرفتیم و خیلی سفت بود و مجبور شدیم هزار ساعت جلوی در پردیس کتاب تو هوای سرد وایستیم(البته من نشستم) و دسر خوردیم. ولی از مجبوری نبود اتفاقا من دوست دارم یه جایی بشینم مردم رو نگاه کنم. بچه های دانشگاه رو هم دیدم اونجا؛ سارا یارا رو دیدم که با دوستش رفت اونجا ولی اون مارو ندید، و پویا و دوست دخترش هم اونحا بودند که فک کنم یکم برگاش ریخت منو اونجا اونجوری دید؛ خوشحال هم شد :))) ولی فکر کنم مدلشه این همیشه همینقد میخنده خیلی گوگولیه این بچه:))) بعد یک ربعی نشستن جلوی در و تماشا کردن مردم رفتیم روبروی طبقه شعرای معاصر. به زینب گفتم بیا یه کتاب شعر بردار باهاش فال بگیریم:)) زینب هیجکودوم ازون شاعرارو نمیشناخت و انتخاب توتاالی رندوم بود. اومد روزشمار یک عشق افشین یداللهی ^^، زینب باز کرد و با کماااال تعجب یه شعری اومد که خیلی مطابق با اوضاعش بود و برگ هایمان ریخت(اینجا نمیگم)، من باز کردم و دوباره از تعجب سر جام میخکوب شدم! اومد تو با زیر یک سقف ماندن مشکل داری !!! فکر کنم روح آقای یداللهی داشت با ما صحبت میکردم؛ خیلی واضح. و بله شنیدم و اون کتاب مال من شد. انا استباه کردم باید توی همون مکان می ایستادم و بیشتر با روحش حرف میزدم. میدونید،حس میکنم نوعی الف اونجا بود‌. 

 


من احساس میکنم خنگ شدم چون این ترم از اول درس خوندم ولی هم چنان الان فکر میکنم کاش بیشتر وقت میذاشتم برای گوارش در حالی که واقعا وقت گذاشتم! اما به احتمال زیاد به خاطر اون یک هفته ایه که فکر میکردم بیشتر وقت دارم ولی فهمیدم در حقیقت ندارم. نمیدونم اصلا فقط انگشتامه که داره مینویسه ولی تحت فشارم. دلم میخواد زودتر فردا بشه و یک پشت امتحان خوب داشته باشم اما خب لازمه اش اینه که خوب بدم و لازمه اش اینه که امروز خسته نشم. نمیدونم چون نگرانم فکر میکنم راندمانم پایین میاد باید نگران نباشم. من کی اینطوری شدم؟

با این که گشنه نیستم برم سلف که فقط وظیفه سلف رفتن رو به انجام برسونم:(

ولی فکر میکنم زندگی خیلی کم بهم وفا کرده. گاهی وقتا خیلی گناه دارم

ساعت 12 و 12 شب:

یادمه اوایل این ترم یه جلسه شعر رفته بودیم با مریم(فکر کنم تنها جلسه شعری بود که این ترم رفتم)، بعد موقع برگشت آقای مرادی میگفت که دوستاییش که همش تو کتابخونه اند اخلاقشون عوض شده، منطقی نیستن و اگرسیو شدن الانا. چند دقیقه پیش رفتم اتاق مریمشون و دقیقا یه همچین رفتار نامعمولی داشتم و مدام خندم میگرفت الکی! حتی خودم گفتم آنسفالوپاتی شدم.

بله دوستان الان از جمعه است که مطلقا هیچ جا بجز خوابگاه نبودم، فقط شنبه 7 و نیم رفتم کتابخونه دانشکده و 2 برگشتم، دیروز هم 2 ساعت رفتم باشگاه و برگشتم که تو باشگاه هم بیماری های التهابی هاریسون رو با خودم بردم. بله دوستان منم دچار آنسفالوپاتی ناشی از زیاد درس خوندن شدم ولی خودم خبر ندارم. جالبیش اینه که خیلی هم ناراضی ام الان از سطح اطلاعاتم و فکر میکنم خیلی جای تاسفه. البته شایدم اشتباه نباشه؛ از آدم که تو یه ماه متخصص گوارش در نمیاد! (انگار چه انتظاری ازش دارند، امتحان مزخرف فیزیوپاتی اش را گند خواهد زد.)

12:44

دلم برای بابا تنگ شده؛ فردا بهش زنگ بزنم چرت و پرت بگیم بخندیم:)))

1:54

فایزه یک شعر داره که تو یه مصرعش میگه: در گلویم کبوتری انگار، نیمه شب آشیانه میسازد

من این رو با با همه وجودم دوست دارم.


آقااااا !! از یک من pms هیچ چی بعید نیست هیچی !! فکر کنید من در ملا عام (جلوی کوثر) گریستم :))))) و خب اصلا نتونستم جلوی خودم رو نگیرم که نگریم. چی است این ناپایداری؟ 

----

بعد این همه گریه کردن بازم یه چیزایی درست نشده! اما خب میدونی چیه؟ در همین لحظه با فونت پررنگ میگم " هر چی که میخواد بشه به تّخمم "


تصمیم گرفتم مثل یک انسان عاقل جزوه را بخوانم. فارما را شروع نکرده ام و دلم شور میزند، پاتو رو از اول دارم میخوانم و امیدوارم بشود همه را تمام کنم!

توی اتاق درس میخوانم، زینب هم درس میخواند. از صبح است که هیچ حرفی نزدیم. فقط وقتی صدای جارو کشیدن اتاق روبرویی آمد گفتم: این ها هم که هر روز جارو میزنند. و دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد.

هوا هوای بعد از باران است و کاش میشد در خوابگاه نبود! اما نهایت وقتی که بتوانم برای خودم صرف کنم این است که اینجا بنویسم و طرف های ظهر بروم حموم.

از اول ترم هم درس خواندم ها! اما انگار باید سوپر هیرو باشی که بهت فشار ماژور نیاد توی امتحانا.

--

نه و نیم شب

یک انسان PMS وحشی هستم که حوصله خودم را هم ندارم و دلم میخواد توی سرما روی زمین دراز بکشم و بلند بلند گریه کنم ولی به اندازه یک انسان سالم سوپر هیرو باید درس بخونم. 


نمیتوانم بگویم از وصل شدن اینترنت خوشحال نیستم. از پاتولوژی خوشم نمیاد، فارما رو شروع نکردم و تصمیم گرفتم جزوه بخوانم و کمال گرای درونم میگوید کل ترم دست به جزوه نزدی حالا هم نزن! ولی منطقی درونم میگوید هر چه از رفرنس باید برمیبستی بستی و این اطلاعات  اصلا به دردت هم نخواهد خورد و جزوه بخون نمره بگیر و به حرف های احمقانه اون گوش نکن. بله در من انگار منی در پی انکار من است.

--

آمده ام سالن مطالعه. از اینجا متنفرم. شارژ لپ تاپم تمام شد و میزم را عوض کردم. روی این یکی نوشته همه چیز تموم شد، دلم تنگ میشه. واقعا دوران خوبی بود. "این رو بدون که تنهایی قوی ات میکند". ورودی پزشکی بهمن 91.

همه سالن مطالعه خوابگاه یک طرف، یادگاری های روی میز ها یک طرف.

--

1: 17 am

حالا نمیدونم چرا امشب این قسمت دعای کمیل تو ذهنم تکرار میشه: یا سریع الرضا، اغفر لمن لایملک الا الدعاارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا 

عجیبه که میگه سلاح انسان نوعی ای مثل من گریه است. یعنی گریه های من روی خدا تاثیر میزاره؟


بله هنوز هم اینترنت وصل نشده. دلم میخواهد برای خودم و بقیه گریه کنم. پس کی این لعنتی وصل میشود تا به کار هایم برسم؟ اصلا اگر بخواهند مثل کره شمالی دسترسی به اینترنت را هم کلا قطع کنند تکلیف تحصیلات تکمیلی که با این وضع بودجه ها پژوهشی کلا خروجی اش مقاله مروری است چه میشود؟ همین طوری همه دنیا ما را محروم کرده، خودمان هم خودمون را محروم میکنیم. البته ما از آنان نیستیم. فکر نمیکنم قطع کلی اینترنت با عقل جور در بیاید. مگر میشود؟ لعنت بهشان که روزگارمان را سیاه کرده اند. 

بخاطر همه این نگرانی ها و امتحان پاتوفارما حسی به این روز برفی ندارم. البته این که هم بی تاثیر نیست. میگویند اگر زیر برف اول سال به کسی اظهار علاقه کنی عشقتون حقیقی میشود. میدانم دروغ است اما دوستداشتم زیر برف اول سال بهت بگویم. اما فرصتی برای دوست داشتن نیست، ما باید بتوانیم زنده بمانیم.


ده دقیقه زمان گرم کردنم رو چون دستگاه ها پر بود انجام ندادم، ده دقیقه جلوی سلف منتظر شدم و برگ هایم از این دیسیپلین:)))

----

هرگز تعلقی به این خراب شده نخواهم داشت. هیچ حقی برای انسان ها قائل نیستند هیج حقی! انگار ما همین که گرسنه نمانیم و نفس بکشیم کافی است! در جای خودش انتظار پیشرفت و تولید داخلی و حمایت و صد جور انتظارات تخیلی هم دارند! 

از احساسات مذهبی و غیرمذهبی مردم به هر بهانه ای سواستفاده میکنند و مردم را یک مشت احمق نفهم میدانند که به هر چیزی مطلقا هر چیزی و هر محدودیتی تن میدهند و عادت میکنند. دو سه روز اول اینترنت را قطع کنید که احمق های زیرپتویی صدایشان به جایی نرسد، بعدش عادی میشود. توییتر و تلگرام بخورد توی سرم! اعتراض به درک! ما رو چه به اصلاح؟ ما هم از دل همین جامعه خسته ایم. کلی کار انجام نداده دارم! کلی کار مقاله و پروپوزال دارم و هیج یک را نمیتوانم انجام دهم و صرفا منتظرم ببینم قرار است چه شود. جوانی من چرا باید صرف نگرانی در مورد پایه ای ترین نیاز های انسانی شود؟

 


بله بالاخره امتحان جهنمی فارماپاتو گوارش رو دادم و باید بگم چیزای خیلی کمی از فارما بلد بودم ولی هر چی بلد بودم اومد:)))) 

دیروز با فاطمه و مهلا رفتیم خرید و خوش گذشت، برای باشگاه لباس گرفتم و یه مرطوب کننده هم برای دستم خریدم. موقع برگشت هم شیک خوردیم که چون هوا بی نهایت سرد بود من که خیلی ازش لذت نبردم ولی تقریبا آخرای شب بود و توی کافه اش فقط ما بودیم و تلوزیون لیسانسه ها نشون میداد و هزاران سال بود که تلوزیون ندیده بودم :)) و جالب بود.

الان دو ساعت و نیم میشه که اومدم کتابخونه ولی اصلا تمرکز ندارم و فکر کنم ۵ صفحه هم نخوندم. نمیدونم فکرم کجاست آخر هیج جا نیست‌.


کف دست و پاهام واقعا داره میسوزه و بقیه تنم هیچی جون نداره، خوابم میاد ولی هر چی میخوابم بازم خوابم میاد. بغض دارم خیلی زیاد، احساس ناپایداری میکنم، دلم شور میزنه و شور میزنه و نگران امتحانم هم هستم که براش خوب نخوندم. ولی شاید باید دست از سرزنش خودم بردارم. با این وضعی که داشتم نمیشد هم کار خاصی کرد :(


آقااااا !! از یک من pms هیچ چی بعید نیست هیچی !! فکر کنید من در ملا عام (جلوی کوثر) گریستم :))))) و خب اصلا نتونستم جلوی خودم رو نگیرم که نگریم. چی است این ناپایداری؟ 

----

بعد این همه گریه کردن بازم یه چیزایی درست نشده! اما خب میدونی چیه؟ در همین لحظه با فونت پررنگ میگم " هر چی که میخواد بشه به تّخمم "

--

شب شنبه:

اینقدر هوا قشنگه که هیچ حدی نداره! واقعا نمیدونم چه طوری اینجا توصیف کنم بارون های یخ زده رو. 


بنام خدا

روزمون رو با یک به تخمم پررنگ به تمامی رویداد های روز های اخیر شروع میکنیم و دیگه اصلا بهشون فکر نمیکنیم. اگه فکر کنم خر ام.

1. فکر کنم علت این غم انگیزی شدید دیشبمو فهمیدم؛ من دوست دارو هم اتاقیم خوشگل باشه! این دختره رو چون خوشگل نیست دوستش ندارم://// 

۲. قبل این که حاضر شم برای باشگاه و غذا بپزم، نشستم و سوالای کتاب فارمارو نگاه کردم که ببینم در چه حده و میتونم ترجمه اش کنم یانه؟ خوب بود. به یکی از همکلاسیام پیام دادم که تو این اقدام بشردوستانه باهام همکاری میکنه یا نه؟ هنوز جواب نداده‌. به مدت ۲ ساعت رفتم باشگاه و برگشتم. لباس جدیدم رو پوشیدم، رژلب و ریمل هم زدم و به نظرم خیلی خوب شده بودم ، غصه خوردم که من دختری رو دوست ندارم چون خوشگل نیست ولی خودم هیج نقشی توی خوشگل شدنم نداشتم هیچی. زندگی اینجا هم منصفانه نیست. من دوستش ندارم به درک! پسر ها هم حتما بهش کمتر توجه میکنند و میدانی این در اغلب موارد برای یک دختر چقدر دردناک است که توجه جنس مخالف هیچ وقت روی او نبوده باشد؟هیج وقت میفهمی یعنی چی؟ من هیچوقت نمیتونم این رو درک کنم هرگز. و میدونم دونستن این که نمیتونی کاری براش کنی چقدر بده. اما زندگی هیچ وقت منصفانه نبوده و نخواهد بود و به هممون ظلم های زیادی کرده‌. موقع رفتن احساس کردم یه نفر با قدم ها تند و محکم پشت سرم داره میاد و میخواد بهم نزدیک بشه، چون من در حالت عادی قدم هام خیلی سریعه و وقتی قدم های کسی رو بدون کم شدن صداش از پشت سرم بشنوم تریگر رفلکس دفاعیه برام. بله از قبل فست فود لیمو شروع شد و تصمیم گرفتم برم توی یه مغازه ای. بعدش بوستان بوگندوی یاس بود که سریع ازش رد شدم و زدم توی شیرینی فروشی. توی معازه وایستادم رو به خیابون و نگاه کردم. مردک اصلا قیافه ترسناک و عجیبی نداشت ولی زل زده بود توی چشمام انگارهمه چیز را میداند. دلم میخواست بزنم توی دهنش. شکلاتها رو نگاه کردم، یه بسته شکلات تخم مرغی گرفتم به ارزش ۲۱ فاکینگ تومن! اونقدر زیاد نیست برای اون شکلات ها ولی چون اصلا قصد خرید نداشتم خیلی زورم اومد از این خرج الکی‌. توی باشگاه یه خانومی که همیشه طوری وانمود میکرد که انگار من رو نمیبینه امروز که آرایش کرده بودم بهم لبخند زد! ما ها خودمون هم به خودمون رحم نمیکنیم!! چرا باید اینقدر اینجوری باشیم؟ اگه کسی زشت باشه باید بهش نگاه نکنیم و اگه خوشگل باشه باید بهش لبخند بزنیم؟ واقعا؟ خودم هم رگه هایی از این خاصیت رو توی اعماق ذهنم دارم و حالم از این خصیصه ام به هم میخوره. حقیقتا نفرت انگیزه.

روز دوم سیکلمه و کمرم درد میکنه و فکر میکنم کاش اینقدر زور نمیزدم! دارم غصه میخورم برای این که قراره روزی ترک کنم تا زنده بمونم، و غصه میخورم که نمیتونم همه چیز رو با هم داشته باشم. و غصه ام کم میشه وقتی فکر میکنم دائمی نیست و شرایطی است مشابه همین حالا.

۳. از این حرفایی که زدم و پرده هایی که از مخفیات ناخودآگاهم برداشتم ت خوردم. بغضم نمیره. نمیتونم گریه نکنم.

۴. رژلب قرمز میزنن، میرن بیرون، عکس میزارن تو اینستا، کپشن هایی که یعنی ما خوشحالیم. حتی اگه یک درصدشم خوشحال باشن قبطه میخورم. من بخاطر این ۸ دقیقه ای که سر جام نشستم به سقف نگاه کنم و آهنگ گوش بدم عذاب وجدان میگیرم. انگار حق ندارم. تا هزار سال دیگه هم همین طوریه‌. به درک اصلا‌.

۵. آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

۶. محدثه در میکده عشق محمدمعتمدی ره گوش کن ببین چه خووبه*__*

۷. آقا این گلوبوس فارنژیوسه تو حلقم :))))))) بغض نیست :))؟)))))))))) بخاطر استرسه درستم نمیشه :))))))))))

۸. در سالن مطالعه دختر رو اعصابی کنارم نشسته بود که بسیار وجودش آزارم میداد. از نگاه کردن های یواشکی ام روی میزش و روی صفحه لپ تاپش فهمیدم این یکی دو سال پیش من است. خود خود من بود. حالا نمیدانم در ادامه چه خواهد شد اما بسیار شبیه من بود. داد میزد که فکر میکند حتما در دانشگاه برایش ریده اند. مشخصا فکر میکرد میتواند با تلاش به نتیجه های خوبی برسد و کسی بشود که فکر میکند باید بشود.  فکر میکند موفقیت حتما معلول تلاش است و مطمین است که در مسیر درستی است. ولی خب بجز گذشت زمان هیج چیز دیگری نمیتواند حالی این آدم جوگیر کند که در دانشگاه برایت اصلا نریده اند و فقط باید خودت برای خودت کاری کنی. خودت به خودت آموزش بدی و پشتت به هیچ کس و هیچ جا بند نباشه. یعنی اعتماد نکنی که اینجا حقم رو از زندگی میگیرم. وقتی هر قدم رو با بی اعتمادی برداری بردی.

 


جمعه هایی که روز قبل امتحانه رو دوست ندارم. جمعه های خوابگاه به اندازه کافی غمگین هست. دلم میخواست فرصت بود آهنگ جدید یاد میگرفتم بزنم که برای مردمانی که دوستشان دارم ویدیو بفرستم ولی الان که نمیشود. دو تا مبحث تشخیص آزمایشگاهی جیش و پرفشاری خون را باید برای بار اول بخوانم. امیدوارم فرصت بشه نمونه سوال ها رو بخونم چون همیشه ازشون سوال میاد.

فردا میرم باشگاه و قول میدم اینقد به خودم فشار بیارم که تحلیل عضلانی بشم:))) ناموسا خسته شدم از پشت میز نشستن و روی تخت دراز کشیدن و درس خوندن.

این دوره امتحانا از مزخرف ترین روز های  زندگیه و فکر کن تو این شرایط ناگوار زمانی و مکانی هم باشی!

ولی به درک. دیروز غروب که از پنجره آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم یه خط روی آسمون بود که بالای اون آبی خسته و پایینش نارنجی بود و هزااااااران پرنده داشتند میرفتند یه جایی. و مطمین شدم که توی دنیای جادویی ای زندگی میکنیم.

پس چه اهمیتی داره؟

--

7 و نیم عصر

به نظرم این سه صفحه آخری که مانده تا دور اولم تمام بشه تا آخر دنیا تمام نخواهد شد

--

۸ و ۱۰ صبح

فائزه یه شعر داره که شروع تقریبا همه مصرع هاش با فدای سرت عه. من امروز و دیروز همشم توی دلم اون شعر رو با ردیف فدای سرم میخونم :))))

 


تقریبا از صبحه تو کتابخونم. وسطش رفتم خوابگاه، ناهار خوردم، نیم ساعتی استراحت کردم و دوش گرفتم. خسته شدم. یه پست جداگانه بعدن در مورد کتابخونه دانشکده مینویسم. هزاران صفحه جزوه مونده. 

دو تا لک چای روی کفشم هست و دلم میخواست نباشه. باید وقت کنم کفشامو تمیز کنم. 


اینقدر که زینب خودش رو لوس کرد و ادای دختر های خوب را درآورد که دلش برای عالم و آدم میسوز و وظیفه دارد که صلح و صفا را در جهان برقرار کند گویی که منجی دو عالم است و اینقدر که این دختره که ذکر خیرش رو در پست های قبلی کردم پررو تشریف دارند ذله شدم. مامان زنگ زد و اینقدر اصرار کرد که چرا ناآرامی که یکهو تمامی پوشش قشنگی که برای مشغولیت های فکری ام ساخته بودم فروریخت، بی اختیار شروع کردم به زار زار پشت تلفن گریه کردن که از اینجا متنفرم از این خوابگاه متنفرم از زندگی با مردمی که فقط انرژی ذهنی و روانی ام را با مدام سلام کردن و احوالپرسی و دلسوزی و حرف های الکی میگیرند متنفرم. از زندگی جمعی متنفرم. دلم میخواد کمی هم که شده کسی نگاهم نکند، کسی نشان ندهد که برایم اهمیت قائل است و کسی نخواهد اظهار نظر کند در مورد مسائلی که ذره ای برایم اهمیت ندارد و منم بنا به شرایط نظری ندهم. از امتحانات خسته شدم دلم میخواد ذهنم آزاد باشد ولی مدام پشت سر هم امتحانای سنگین داریم و نمیدانم نگران چه باشم. حالت تهوع و دل درد دارم و دلم میخواهد دنیا را بالا بیاورم. از صبح سرم درد میکند و یک صفحه هم درس نخوانده ام. میروم دانشکده درس بخوانم. هنوز جزوه هم ندارم‌

ساعت ۸ و ۱۳ شب

میدانستم چیزی که باعث میشود ذهنم از این افکار بیخود رهایی پیدا کند با خودم بودن است. دلم میخواست تنها باشم. از ساعت ۱ تا ۸ توی کتابخونه بودم و در خوندم یا نخوندم با خودم بودم و خیلی تغییر کردم نسبت به ظهر که چیز های بالا را نوشتم. زینب پیام داده بود ک کی میای مامان زهرا خانوم اومده اینجا! باورم نمیشد. بهش زنگ زدم. گفت که مادر دختری که بهش گفتم دوست ندارم باهات هم اتاقی شوم از یکی از شهر های دور خراسان آمده بود اینجا تا پدر مرا در بیاورد و بگوید که بخاطر اشک هایی که دیشب کل خانواده شان ریخته اند مرا نخواهد بخشید و امیدوار است خدا سرم بیاورد! واقعا عجیب است. اینقدر بهش برخورده که نمیخواهم با دخترش هم اتاقی شوم؟ واقعا دلیلش را درک نمیکنم. مگر من معیار حق و باطلم که عدم رضایت من برای زندگی کردن با وی نشانه بد بودن دخترش باشد؟

فائزه و مامان هم زنگ زدند و مامان هنوز فکر میکند خانوم فرشته بودند و من حتما گرفتار شخص بدتری خواهم شد. چرا این نسل اینقدر بدبینند؟ زهرا توییت کرده بود که فرزند مورد علاقه خانواده ایرانی یک فرزند مرده است. سردردم خوب شده و امیدوارم سلیطه خانوم از خوابگاه رفته باشد. حتی دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر بخواهد باهام صحبت کن هم تصمیم دارم عصبانی نشوم.

دیشب که موقع برگشت از باشگاه زقنب بهم زنگ زد و گفت فلانی اینقدر عصبانی اومده و برگردی درسته قورتت خواهد داد!!! (آه، ترسیدم.) فکر میکردم عصبانیت دیگران نیست که باید بخاطر نگران بود. عصبانیت خودت است. به رفتار های پیپ (این اولین بار است که این اسم مستعار را برایش اینجا مینویسم، امیدوارم تا زمان های دور یادم بماند پیپ اسم کیست. غم انگیز است اگر فراموش کنم.) فکر کردم که چقدر باصلابت علیه کسانی که مخالف منافعش هستند می ایستد و بدون ایجاد هیچ دلخوری همه چیز را حل میکند. حتی کسانی که شکستشان میدهد هم خوشحال  راضی اند. من در آن حد نیستم ولی فقط میخواستم عصبانی نشوم. که نشدم.

 


توی کانال صنفی دانشکده مان نوشته اند: دانشگاه را نمی دانم، اما دانشجو زنده است.

اما حقیقتی که من روزانه مشاهده میکنم این است که دانشجو مرده است.

بگذارید چند جمله که روزانه از همه جا و همه کس میشنوم برایتان نقل کنم:

یادگیری؟ یادگیری رو که اصلا ول کنید. فقط نمره

استاد فلانی حضور غیاب نمیکنه خیلی خوبه

کلاس استاد فلانی رو حداقل یه تعدادی برین که استاد غیرحضورغیابی ها ح غ ی نشن!

استاد چرا آنتراک نمیدین؟

ببینین بچه ها ده دقیقه قبل انتراک بریم بیرون که بعد انتراک برگردیم ده دقیقه سود میکنیم

این جزوه ها حذفیات ندارن؟

خاک تو سرمون چرا نرفتیم دندون؟

این همه درس میخونیم آخرش میشیم دکتر سرماخوردگی!

فلانی رو ببین چ کسخلیه نگا کن تروخدا چه طوری سر کلاس گوش میده انگار اینجا چه خبره!

رفرنس میخونی؟ چه خرخونی هستی (کلا رفرنس دستت ببینند بدون شک باید کنایه ای بزنند!)

دلم میخواهد بمیرم

میخوام خودکشی کنم ولی مامانم ناراحت میشه

خودکشی راحت فقط با پتاسیم!

نه دانشجو ها دلشون میخواد چیزی یاد بگیرند و فقط میخواهند ساده از همه چیز عبور کنند، نه استاد ها حوصله درس دادن دارند،‌ نهم اعصابمان از شرایط کشور و جو علیه پزشکی خورد است، هم به اندازه کافی درس نمیخوانیم،‌هم دلمان میخواهد به عنوان استاژر و اینترن توی بیمارستان برایمان احترام قایل شوند(نمیدانم این دور باطل از کجا شروع شد!) هم اگر کسی بخواهد باسواد باشد و خوب درس بخواند همه بهش میخندند و مسخره اش میکنند و مدام در حال ناامید کردنش هستند و هم میخواهیم از این سازمان که پزشک ناراضی است، دانشجو ناراضی است،‌ پرستار و ماما و همه ناراضی اند( و همه اینقدر تحقیر شده اند در اولین جایی که بتوانند عقده هایشان را خالی میکنند! ) بنتیجه کسب کنیم!

از جنگ و جدال های داخلی سر این که کی با سهمیه آمده کی انتقالی است و کی درس هایش را به زور استاد بودن پدرش یا روش های دیگر پاس کرده هم بگذریم. خودمان هم نمیدانیم دعوا سر چیست. هیچکس کارش را درست انجام نمیدهد. وقتی هم کسی میخواهد کارش را درست انجام دهد همه مان ازش متنفر میشویم. فلانی جوگیر است! فکر کرده اینجا کجاست؟

ما یک ایران کوچک هستیم! یک ایران کوچک در وجود همه ما هست که دلش میخواهد از زیر کار ها در برود و از هیچ توقعی هم کم نمیگذارد و مدام کم کاری های بقیه را میبیند و از وضع موجود انتقاد میکند. هیچ دانشجویی هیچ وقت حتی به ذهنش خطور نمیکند که شاید این از زیر کار در رفتن های خودش هم تبعاتی داشته باشد و خودش هم جزوی از ایران شدن ایران باشد؟ اما نه. غذای سلف خوب نیست،‌بیا اعتراض کنیم. این غذا در شان دانشجو است؟

 

 


خستم ولی باید مینوشتم. بالاخره امروز آخرین امتحانات یک چهارم اول جهنم پزشکی (فیزیوپاتی) را دادم و تمام شد. من از وقتی امتحانات الکترونیکی شده هر دفعه کنار رنک کلاسمان می افتم و خیلی عجیب هر کی عوض میشد جای ما که کنار هم بودیم عوض نمیشد،‌اما از امتحان قبلی که نیت کردم تقلب کنم دیگر کنار هم نیوفتادیم. جالب نیست؟ عوضش امروز کلی به بغل دستی ام تقلب رسوندم. اولین بار بود تو امتحانای الکترونیکی تقلب میکردم. البته نگرفتم، دادم. 

بعد امتحان یه احساس رهایی عحیب و به همان اندازه غربی داشتم. رفتم طبقه دوم که با دکتر صاحبی(البته دانشجو است و هنوز دکتر نیست اما یکی در میان بهش دکتر میگم و اصلا برام مهم نیست که چون اون الکی بهم دکتر میگه منم بگم. به نظر خودم که حتی یک هشتم دکتر هم نیستم.) راجع به طرح صحبت کردیم و قرار شد کار ها را سریع تر پیش ببریم و عزممان را جزم کنیم. آره من هم باور کردم شما دانشجوهای گشاد عزمی هم برای جزم کردن داشته باشین.

قرار شد با آقای ب. انسان حرف بزنم که ببینم با این گندی که تا الان زدند و همه کار ها دوباره کاری شده هنوز هم توی کار میماند یا نه. بهش زنگ زدم و نگرفت. از دانشکده آمدم بیرون. یک ربع بعد سرویس میامد و گفتم برم چای بگیرم. انسان با چهارپنج تا پسر دیگه داشتند حرف میزدند. رفتم پیشش و بهش گفتم که که کارش دارم. گفت میماند ولی نگران بود که فورس زیادی بهش وارد بشه. خیالش رو جمع کردم که بله فورس زیادی هست ولی من هم شرایطم مثل توعه و نشدنی نیست. میدانستم آدم تنبلی نیست و حداقل شبیه من هست! و از بابت اون نگران نبودم و فقط از بابت دکتر! های طرح نگرانم چون میدانم کار سخت نمیکنند و همه چیز را عقب می اندازند.

از آدم هایی که چیز ها را عقب می اندازنند خوشم نمی آید. خودم هم اینطوری ام اما اولویت ها را عقب نمی اندازم و فکر میکنم این کار ها جزو اولویت ها به حساب می آید. مخصوصا که دکتر! های طرح درسشان هم همین چیز هاست.

رسیدم خوابگاه. غذا خوردم و مامان زنگ زد. بهش گفتم دارم با سنتورم میرم نیشابور. نگران بود و میخواست فست ریجکت کند که تنهایی نرو. اولش این بود اما بعدش نگران بود که دارم با مردی میروم و از او پنهان میکنم. بهش گفتم که جای نگرانی ندارد. بابا اونجا بود، مامان بهش گفت که مطهره داره تنهایی میره فلان شهر. بابا خیلی کول گفت خب بره:)) بعد هزااار مواظب باش و فلان راضی شد که باز ندارتم. هر چند نمیتوانست مانع بشود و تصمیمم  عوض نمیشد. ده دقیقه بعد بابا زنگ زد (مسلما مامان برایش داستان هایی تعریف کرده بود:))) )‌که عزیزم چرا نمیای این دو روز آخر هفته رو با ما باشی؟ هر چند که من فردا از صبح تا شب دانشگاهم و ماامان و خواهرت هم برای خرید لباس به گرگان میروند اما بیا با هم باشیم:)))‌فقط یک خستگی برایت میماند؟ با هواپیما بیا خودم میام گرگان دنبالت. و از این صحبت ها. بله فهمیدم نگرانند. اما خب من خودم هم حوصله تنها سفر رفتن را نداشتم. انرژی اش را نداشتم! گفتم نه و من تصمیمم را گرفته ام. خوابیدم بیدار شدم و تصمیم گرفتم توی خوابگاه لش کنم و هیچ جا نروم. به یگانه پیام دادم که میای بریم بیرون؟ قرار شد بریم روستا های اطراف مشهد رو بگردیم. دو تا روستا رفتیم، در امتداد رودخونه قدم زدیم،‌ کنار رودخونه آهنگ گوش دادیم، شعر خوندیم و رقصیدیم. خیلی خوش گذشت. بعدش هم کافه رفتیم و قهوه و پنکیک خوردیم. جینزوست هم رفتیم ولی چیزی نخریدیم. ساعت های ۴ رسیدم خوابگاه و یادم نیست چیکار کردم. آها. یک پروپوزال داشتم که باید شروع میکردم.

فکر میکنم یگانه خیلی از نظر فکر بیشتر از خیلی از دوست های دیگری که در دانشگاه دارم شبیهم است. اصلا مثل کسایی که کمتر دوستشان دارم دائم از آدم های دیگر حرف نمیزند و مردم را قضاوت نمیکند. وقتی با او هستم خودم را مجبور نمیکنم حرفی بزنم یا از مردم چیز هایی بگویم که اصلا برایم اهمیتی ندارد. چیز هایی که دوست دارم میگویم و چیز هایی که دوست دارم میشنوم و به زمانی که با او میگذرانم به چشم زمانی که برای حفظ روابط میگذرانم نگاه نمیگنم بلکه علاوه بر آن،‌ زمانی برای خودم است که از آن لذت میبرم.

 

امروز که جمعه است هم تا 10 خوابیدم. دوش گرفتم و بعدش لیست کار هایی که باید انجام بدهم را نوشتم. هنوز کتابم را پرینت نگرفته ام و نصف کار هایم مانده. نمیدانم چرا ناآرامم. میدانستم که باید اینجا چیزی بنویسم اما دوست نداشتم این را مثل کار بدانم. اما کار بود. نمیدانم.

راستی میدانستی روح افشین یدالهی در این کتابی است که من ازش دارم؟

 


دوست دارم بنویسم ولی بهانه و حوصله و وقت نداشتم. فقط اومدم یک سری چیز ها را اینجا ثبت کنم. 

درست است که فیزیوپاتو های گوارش و ریه را ریده ام اما درکمال تعجب پاتو گوارش نمره اول ورودی شدم:))) پشم های خودم ریخته بود.

میدانم زمانی در زندگی ام خواهد رسید که به این نوع استفاده از کلماتم خواهم خندید یا شرمنده خواهم بود ولی دیدم حق مطلب را این ها بیان میکنند.

امروز توی سرویس بهداشتی روبروی آیینه وایساده بودم و داشتم موهامو دوباره میبستم که فائزه گل کار بهم گفت مطهره من تو رو میبینم یاد ستاره و کهکشان و فضا و اینا میوفتم:)))))))) *____* بعدشم گفت احساس میکنم قبلا دانشمند ناسا بودی :)))))

چقددد قشنگ منو میبینه *___* ینی چققد چیزای بی نهایتی رو توی من میبینه*__* من الان هزار تا چشم قلبی ام :))*_*

اصلا از چشمام ستاره و قلب داره میریزه بیررون:)))

من دیگه این متنو ادامه ممیدم تا در اوج تمومش کنم^^

--

چرا مرتضی فک میکنه ما فقط بخاطر آهنگ فرستادن باهاشیم؟ اشتباه میکنی. ما از ۷۰ درصد مردم بدمون میاد حتما تو کرایتریای رفیقامون بودی خب


یه شتبه جدیده، یه فرصت جدید برای این که این هفته بیشتر خودت باشی. پالتویی که دیشب ته جیبش رو دوختم رو میپوشم، مقنعه خاکستری و شلواری کهه جدد تر از بقیه خزیدم و آبی روشنه. با پیرهن مردونه صورتی. زود از اتاق خارج میشم و یواش یواش میام پایین. کنار بلوار ۴ تا پلاستیک سیاه بزرگه که توش پر برگه. فکر میکنم به قبر دسته جمعی فکر نکنم به چی فکر کنم؟ مجبور نیستی فکر کنی. از آدمی که بقیه منو به اون تبدیل کردن خوشم نمیاد ولی میخوام اون نباشم و میدونم که تا الان هیبنوتیزم شده بودم. که یادم رفته بود.

دارم بگو دیوونه ام گوش میدم و به نظرم همه چیز خوب پیش میره.


سلام 

این منم، دختری که 21 سالشه ولی همیشه میگه 20 سالمه. میخوام اختیار این کلمه هایی که اینجا تایپ میشه رو به خیلی پایین تر از قشر مغزم بسپرم. به پایینی انگشت هایم. اشتباه میکنم اشتباه من همون آدم قبلی ام و هیچ تغییزی نکردم. ضمیر آدم که عوض نمیشه. دلم برای اون خودم که احمق نبود تنگ شده. کاش امروز میرفتم پردیس کتاب. چرا نرفتم؟ هنور وقت نیست؟ نمیدونم عجله ای میشه دیرم میشه. دلم تنگ شده برای وقتایی که اینققدر پیپ رو دوست نداشتم. امروز به استوریم واکنش نشون داد ولی اهمیتی نداره چون شاید هزاران نفر رو ریپلای میکنه. کاش اینقدر احمق نبود. بعد از ظهر خواب دیدم که تو یه بیمارستان روانی خارجی که زبون دکتراشون رو نمیفهمم منو کیس ریپورت کردن. از صبحه توی اتاق تنهام. شاید تنهایی تو خابگاه منو دیوونه کرده؟ پس وقتی سال دیگه برم خونه کاملا دیوونه نمیشم؟ نمیدونم. من دوست دارم به آرزو هام برسم. دیدی میگن اگه میتونی ارزوش کنی میتونی داشته باشیش؟ اره دیدم. فکر میکن راست میگن. چشمام تار میبینه نمیدونم چرا. فکر میکنم صورتم جوش زده و البته فکر نیست حقیقته چون آیینه میگه. اهمیتی نداره. دوست دارم موهامو کوتاه کنم ولی عید عروسی فائزه ست. دلم برای فائزه و محمد تنگ شده. انگشت هام احمق شدند نمیفهمند. باید الانا لباسامو عوض کنم برم سالن مطالعه. لباسام خیلی خستن و باید لباس مرتب تری بپوشم برم پایین چون همه عالم و آدمی که باهاشون رودرواسی دارم دارن اونجا درس میخواننند. 

انیمه دیدم البته نصفشو دیدم. قهوه و میوه درست کردم و خوردم. از توی لپ تاپ آهنگ گذاشتم؛ یه آسمون آبی محسن یگانه.

باید سکوت اتاقو شکست وگرنه طلسمت میکنه. ما آدم های ترسویی هستیم که دنبال آرزوهامون نمیریم

 


من به این خوبی، اصلا تو لیاقت نداری که با من باشی؛ بله لیاقتت همونه هموون

به تخمم هم که دوستم نداری و به تخمم که با این که آنلاینی جوابمو نمیدی و کلا هم فکر کردی کی هستی؟؟ من خیلی بهتر از تو میشم و اخرش برات زبون در میارم از کنج خلوت خوشحالم 

دوستتم دیگه ندارم دیگه توتالی به تخممی


یعنی این عمره ها که میگذره!!! همین چند سال پیش تازه داشت سال ۹۴ میشد، من مث اسکولا سولومون خوندم لحظه سال تحویل که المپیاد قبول شم تو اون سال:))))) الان ۹۸ داره تموم میشه:))

دیروز شدم و امروز کمردرد داشتم، کلاس صبحمو نرفتم، کلاس وسطی رو به نصفش رسیدم و آخری رو هم نرفتم. فقط رفتم دانشکده انگشت زدم و اومدم. یکم بی حالم. کف پاهام میسوخت که الان بهتر شده و دارم درس میخونم. امشب این قسمت روشای تشخیصی مریضای قلبی رو اگه بتونم تموم کنم زود میخوابم. تو سالن مطالعه نشستم، سیما (هم اتاقیم) انگار آنفولانزا گرفته و میترسم ازش بگیرم. امروز سه تا پرتقال و یه نارنگی خوردم که میدونم اثر پروفیلاکتیک چندانی نداره ولی انی وی:))) یادم باشه گشنه شدم رفتم بالا هویچ بردارم بخورم که برا ایمنی خوبه. امروز ایمونوسنسمم نخوردم. 

همش لبامو میکندم، رژ لب زدم. با اسما رفتیم سلف و عدسی خوردیم، البته من قبلشم نیمرو زده بودم چون میدونستم با عدسی که سیر نمیشم. هنوز بعد شام و مسواک بقایای رژلبم مونده. نشستم پشت میز و دلم بی قراره. به مامان زنگ زدم و برنداشت. نمیدونم به چه بهونه ای بهش زنگ بزنم. فکر کردم در مورد این که اون باشگاه دوره برم یا این نزدیکه باهاش حرف بزنم. مامان همه چیز رو سخت میگیره. فکر کنید من خدای سخت گیری ام ولی مامانم از منم بدتره. البته من بیشتر توی فکرم سخت گیرم، در عمل سخت نمیگیرم هر چی سختی هست تو مغزمه، اما خب توی ذهن مامانو نمیدونم.

خوراکی نیاوردم و میگم کاش سیب میاوردم. اما خب این مغزمه که داره بهونه میاره درس نخونه.

دیگه نمیدونم چی بنویسم‌. پس شب بخیر.

۱۲ و نیم: درسمو کامل نخوندم و اومدم بخوابم چون به نظرم الان نباید خودمو خسته کنم. چون میترسم سلولام ناراحا بشن و بمیرن. خود راه تباه کردن نصفه شب باشه یه موقع دیگه:)


فاصله بین پست گذاشتن هایم کم شده که به خاطر کمبود وقت نیست، بخاطر عدم مدیریت زمانم است.

امروز لیلا چیز جالبی میگفت؛ میگفت تو بدون این که بدونی در وجود کسی که دنبالش میگردی تا دوستش داشته باشی دنبال چیز هایی میگردی که دوست داشتی خودت داشته باشیشون، دوست داشتی خودت اون ها باشی. دیدم دقیقا راست میگه و من دنبال همچین آدمی ام و بخاطر این این جوریه  که فکر میکنم نمیتونم خودم اون باشم که اشتباهه. میتونم خودم معشوقه خودم رو توی خودم بسازم. نمیدونم برای شماها چه طوریه اما تو کیس من دقیقا میشه. یاد آهنگ It was in me افتادم.


من خیلی دوست داشتم که دوستام و فایزه هم وبلاگ بنویسن و وبلاگشونو دنبال کنم؛ کلا دنبال کردن یه وبلاگی یخلی باحاله ولی خب کسایی که میشناسمشون این کار رو نمیکنن. شاید هم میکنن و من نمیدونم. نمیدونم حالا. خلاصه این که عالیس خیلی کمتر از قبل پست میزاره و هر دفعه با صفحه تکراری مواجه میشم ناامید میشم؛‌پس گفتم چرا خودم پست نمیکنم؟

میدانی شاید چون حقیقتا فرصت کمی دارم. امروز صبح ساعت 6 و ربع به زنگ موبایلم که 5 دقیقه ای زنگ زد بیدار شدم. ممعمولا زود بیدار نمیشم اما وقتی میتونم زود بلند بشم خیلی خیلی خوشحال میشم. البته هم اتاقیام هم نیستن و این وقت خواب و بیداریم رو بیشتر به خودم واگذار کرده. از بدی های خوابگاه همینه دیگه! باید سعی کنی خواب و بیداریت شبیه بقیه بشه و اگه با مشتی پرنده هم اتاق باشی هم که چه بدتر!

یاد اون دفعه ای افتادم که با محدثه بالاخره رفتیم شهر کتاب! خیلی وقت بود میخواستیم با هم بریم اونجا و هی فرصت نمیشد یعنی شرایط جوری میشد که نمیشد. بالاخره رفتیم اما من هیچی ازش ننوشتم. دیدین وقتی یه کاری رو میخوای بکنی ولی نمیشه چقد رخدادش بنظرت خفن و جادویی میاد؟ بله. اینم همون جوری بود. محدثه از دانشگاه اومده بود و خسته و تباه و گشنه بود و دشویی هم داشت. فقط من خوشحال و آماده بودم:))

میدانی چیه؟ من هنوز امیدوارم.

 


دارم فکر میکنم این سبک نوشتم موضوعات و مطالبم چی رو در خواننده در مورد من القا میکنه؟ نمیدانم. مهم هم نیست چون دیس ایز وات ای ترولی ام!

یس آی کر ابوت دیز سینگز!

۷ و ۱۵ صبح: نرمال استراکچر و فانکشن و تموم کردم‌.

9 و 50 صبح: اومدم دانشکده بلکه خانوم دکتر خوشگل فقط خوشگل رو ببینم ولی خب نبودن! نشستم خودم اینقد با این اپه ور رفتم که فهمیدم جریان چیه و چه اشتباهی میکردم! میخاستم پیش ایزاک هم برم و چسناله کنم که دانشجوهات تنبل اند ولی منشی اش گفت سرش خیلی شلوغ است. صبر نکردم.

میرم که برم خوابگاه حالا. پیاده.

11 و نیم شب:

این وسطا خیلی وقت هدر دادم ولی اهمیتی ندارد. من که نمیخوام خودمو برای درس بکشم!

ولی اومدم اینو بنویسم.

میخواستم دو تا دیالوگ بنویسم ولی نمینویسم؛ اما خب مگر میشود پیپ را کم دوست داشت؟ (متوجه شدم دارم موهایم را دور انگشتم میپیچم و نشانه خوبی نیست)


چهارشنبه خیلی خوبی داشتم، از دانشکده که اومدم خوابگاه داشتم به نو لش نو پشیمونی از ۲ ساعت خوابیدن! فکر میکردم و زیاد لش نکردم. یکم فرندز دیدم، قهوه درست کردم و یه ساعتی درس خوندم. تخم مرغ پختم و رفتم باشگاه. آدم که هی باشگاه عوض میکنه هر دفعه براش از صفر شروع میکنند و این خیلی بده. تازه جدای از این که برای هر حرکتی هم میگویند اینجوری نه! اشتباه میری درستش اینجوریه! نمیدانم شاید هم من اشتباه میکنم. بعد باشگاه رفتم پیروزی، خاروبار، میوه، نون و شکلات خریدم. برگشتم و وسیله هارو حابجا کردم، مرغ ریز ریز کردم و بسته بندی و فریز کردم. نون ها رو هم نصفشو فریز کردم. دوش گرفتم و دوباره قهوه درست کردم. نشستم سر کلاس ای کی جی ای که تازه خریدم و فوق العادست و پشیمانم که چرا زودتر این جواهر را پیدا نکرده بودم.

ساعت های ۱۱ و نیم دیگر نمیتوانستم ادامه دهم و خستگی داشت شکستم میداد. فردایش تعطیل بود و بهتر بود که میخوابیدم که فردایش زود بیدار شوم. زنگ گذاشتم. البته خیلی برایم مهپ بود که صبح زود بیدار شوم. سرچ کردم چه آهنگی آدم را بهتر بیدار میکنم؟! گوگل اگر انسان بود چه آتو هایی از من داشت! از سرچ های وسواسی و گاها مالیخولیایی ام. یه اهنگی که از نظر روانشناسی ثابت شده بود بیدار کن! خوبی است را دانلود کردم. بله قبلا این را مرتضی برایم فرستاده بود! مرتضی آهنگ هایش عالی است.

صبح ساعت ۶ و ۵ بیدار شدم، قهوه درست کردم و ۶ و نیم شروع به درس خواندن کردم. تا ۹ خواندم. یادم اومد خیلی سفارش پروپوزال گرفتم و باید تحویلشان بدهم و هر چه دیر تر بدهم به امتحانم نزدیک تر میشود. یک پروپوزال رو شروع کردم. تا ظهر نوشتم. ناهار رفتم و بعد ناهار دوباره دچار حالت به سقف خیره شدن شدم. پروپوزالم رو تموم کردم. پیش اسما رفتم و یکم حرف زدیم. برگشتم و دوباره یک پروپوزال دیگر را شروع کردم. مشهد گیشه رو چک کردم و یه تئاتر به نظرم جالب اومد. به یگانه گفتم که بیا بریم. اون گفت که اونم میخواسته بگه که اینجا رو بریم و بلیط گرفتیم.

پروپوزالم رو تموم کردم. شب شده بود و نگران بودم که کم درس خوندم. وقتی نگرانم دیگر نمیتوانم درس بخوانم. به سقف خیره شدم. شب زود خوابیدم. طرف های ۱. اما صبح جمعه نتوانستم زود بیدار بشون و ۸ و نیم بیدار شدم. دوش گرفتم. چای گذاشتم و شروع کردم به انجام دادن بعضی کارهای عقب مونده مربوط به کار پاره وقتم یا کار های ریز دیگه. کمی هم از کتاب جواهر نایاب ام خواندم. ظهر شد. رفتم توی آشپزخانه تا غذا بپزم. اسما داشت غذا میپخت و گفت که بهش ملحق بشم و منم از خدا خواسته! دوتایی پختیم. البته اکثر کارهارا او کرد. مامان زنگ زد و از عروسی (عمه) پنج شنبه برایم تعریف کرد. بهشان خوش گذشته بود. ماشین ما را ماشین عروس کرده بودند! فکر کردم کاش میرفتم عروسی . ولی خب بنابه دلایلی نرفتم.

وسط حرف زدنم یگانه زنگ زد. ولی به حرف زدن با مامان ادامه دادم. پیام داد که بیا بریم بیرون. جواب دادم که اره بریم. بهش زنگ زدم و گفت داره میادخوابگاه. سردار سلیمانی رو ترور کرده بودند و تئاتر کنسل شده بود. 

یگانه اکمد، ناهار خوردیم و از آینده تاریک رو به رو صحبت کردیم. اوضاع غریبی شده است. رفتیم بام مشهد. فکر کنم اگر انسان ها غورباقه بودند آنجا را به وضوح میشد "میعادگاه همسرایان" همان طور که در مقدمه ای بر اکولوژی رفتار کربس و دیویس میگویند خواند. همه جور آدم می آمدند و به هم خریدارانه نگاه میکردند. ما ماشین را گذاشتیم بیرون و پیاده داخل رفتیم که ورودی ندهیم. هوا یکم سرد بود. از بدبختی هایمان و بی هدفی زندگی حرف زدیم. هر دو ناامیدیم، یگانه ناامید تر. وقتی دو نفر ناامیدند و از زندگی حرف میزنند یک نفر باید ادای امیدوارها را در بیاورد و آن نفر من بودم.

سیگار کشید، اولش نمیخواستم بهش اجازه بدم اما مگر دست من بود؟ تازه به من چه. این صحبت ها که نمیتواند یک انسان بالغ را از تصمیمش منصرف کند یا تاثیری بر او بگذارد.

شکلات داغ خوردیم و تاب خوردیم. غروب شد، لامپ ها روشن شدند و هوا سرد تر شد. برگشتیم، موقع برگشت مسیری که آمدیم طولانی تر به نظر میرسید و هوا هم سرد تر شده بود. نامجو شنیدیم. رسوندم خوابگاه، همدیگر را بغل کردیم و جدا شدیم. هوا سردتر میشد. مشهد عجیب است، همیشه وقتی فکر میکنی هوا سرد است گرم است و برعکس. با اسما غذا پختیم. یعنی من پختم. ماکارونی ک مرغ و پنیر رو قاطی کردم و چیز عجیبی شد. لباس هامو عوض کردم و دوباره به سقف خیره شدم. ساعت ۸ و نیم تونستم خودم رو از اون تخت سحرکننده جدا کنم. نماز خوندم، مسواک زدم و قهوه درست کردم. دوباره شروع به خوندن کتاب جادویی ام کردم و زود (۱) خوابیدم. صبح ۷ بیدار شدم و متاسف بودم که چرا ۶ بیدار نشدم؟ از صبح است سر کلاسم و اصلا علاقه ای ندارم به بروشکی گوش دهم. حرف زدنش روی اعصابم است. دیگر نمیدانم از چه بنویسم.


دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و میدوم. نمیدانم کجا بودم اما میدانستم که باید فرار کنم و اینقدر گریه کنم تا تسکین یابم. هر چی گریه کردم خوب نشدم. آخر هایش بود و دیگر دلم میخواست روی لبه خیابون بنشینم و به زور گریه کنم تا شاید بهتر شوم. نمیشدم. بهتر نمیشدم. آقای م هم آنجا بود. نمیدانم نقشش چه بود اما یادم است که هر جا میرفتم با قدم های سریع دنبالم می آمد و میخواست کاری کند که گریه نکنم. در زندگی واقعی از نظر اجتماعی بسیار ضعیف است و اصلا به نظرم حتی اگر کسی که برایش مهم است را در غم ببیند هیچ کاری از دستش بر نمی آید. در خواب هم فقط میدانستم که میخواهد کاری کند ولی نمیتواند. نمیدانم نقشش آنجا چه بود؟ ما که صنمی نداریم. 

چند روزی است صبح ها نمیخواهم از تخت بیرون بیایم. پی ام اس هم نیستم. علاقه ای به شروع یک روز جدید ندارم. حتی از درس خواندن هم ناامید شده ام. نمیدانم چه جوری این را که کتابم را نتوانستم بخوانم برای خودم توجیه کنم. آیا واقعا در دو هفته فرصت نمیشد خواندشان یا من کم کاری کردم؟ نمیدانم. میدانم که شرمنه ام و بیشتر از همه از خدم. فرصت کمی بود و نمیدانم حیفش کردم یا که چه؟

به خواندن جزوه های زرد نوشته بچه های ورودی روی آورده ام و شرمسارم. انگیزه ای برای ادامه ندارم. مغز کمال گرایم دارد روانی ام میکند و حالی اش نیمشود که به هر حال به نمره اش احتیاج داری و باید ادامه بدهی اما همچنان اصراردارد که نه! بگرد ماشین زمانت حتما یک جایی همین جاها افتاده است. بگرد و پیدایش کن. باید مجابش کنم که به شرایط بسازد و هنوز دو دوره دیگر وقت هست تا چیز هاییرا که وقتت نکردی یاد بگیری یاد بگیری. تازه اون موقع ها وقت بیشتری هم داری. تازه 25 درصدش را که خواندی و خیلی هم خوب یادت هست! نمیدانم مجاب کردنش مشکل است.


هر ساله تقریباً پنج میلیون نفر در جهان بر اثر آسیب ناشی از حوادث ترافیکی، خشونت، سوختگی، سقوط، غرق شدگی و غیره، جان خود را از دست میدهند. عالوه بر این، میلیونها نفر نیز دچار معلولیت و ناتوانی میشوند و هزینههای سنگینی بر فرد، خانواده و جامعه او تحمیل میشود. میزان آسیب ناشی از حوادث در کشورهای در حال توسعه به مراتب بیش تر است )3 ،)به طوری که تروما اولین علت مرگ و میر و از علل اصلی از کار افتادگی و معلولیت، جمعیت فعال در کشورهای در حال توسعه میباشد. متاسفانه اهمیت این موضوع در این کشورها کمتر مورد توجه قرار گرفته است. این وضعیت در حال بدتر شدن است و بر طبق پیشبینیهای


ازدواج انسان را کور میکند. در 98 درصد موارد مسیر موفقیت و پیشرفت انسان با ازدواج کردن کاملا متوقف خواهد شد یا در بهترین حالت آن با شتاب صفر ادامه خواهد یافت که به نظر من یکی از علل مهم آن حذف جنون از زندگی حرفه ای و افزودن جنبه یکی شدن با اجتماع در زندگی شخصی و اجتماعی است.


اریب روی تختم توی اتاق تاریک دراز کشیدم، زینب خوابه، کمرم درد میکنه، جهتبخش همین العان باز اصلاحیه فرستاد، نمره ریه ام خوب نشد و گویا دونه دونه امتحانامو تا الان ریدم،علی رغم این که خیلی تلاش کردم. کمرم درد میکنه و ننیدونم چجوری قراره تا آخر امتحانا سر کنم.


تنها چیزی که درباره دختر های دیگر برایم واضح و آشکار است این است که باید ازشان فاصله بگیرم وگرنه روح و روانم را برای همیشه نابود میکنند. دلیلش را نمیدانم. نمیدانم حاصل عملکرد پاتولوژیک ایشان است یا پاسخ اشتباهی در ناخودآگاه خود به وجود و رفتار هایشان میدهم. نمیدانم، اما به هر حال، باید فاصله بگیرم. از هر نظر.


hef

حقیقتا نمیتونم انکار کنم که دائما دارم بهش فکر میکنم. و این که اون موقع که داشتم امتحان میدادم و واقعا درد داشتم اصلا حواسم به این نبود که این درد باعث میشه که سوالارو خوب جواب ندم. چون احساس میکردم که حالا مخدوش گری تو رابطه من و میدان نیست، داشتم بهش میگفتم که دوستش دارم و فقط همین برام مهم بود که دوستش دارم. حتی مهم نبود که اونم داره یا نه. فقط همین بود که بود.


یک درد عصبی روی ورید تمپورال سمت چپم حس میکنم. تمام عضله های پاهام بخاطر ورزش سنگین دیروز گرفته و دلم برای پیپ تنگ شده. دیروز استوری گذاشتم و یک دقیقه ازش نگذشته بود که ریپلای زد. اما هیچ وقت وقتی من چیزی بهش جواب میدم چیزی نمیگه که طولانی حرف بزنیم. همیشه ایموجی خالی میفرسته. احساس میکنم اگه جوابش رو بدم دارم خودم رو میچسبونم و حقیقت هم همینه و نمیخوام این اتفاق بیوفته. عضله پشت ساق پام هم حتی درد میکنه!

میدونی چیه ناتانائیل؟‌ بعضی چیزا توی زندگی آدم تکرار نمیشه. فکر میکنیم که تکرار میشه. وقتی یه اتفاق بد دو بار برامون رخ میده میگیم آره این کار کار سرنوشته! در حالی که واقعا این ماییم که مقصریم! ماییم که بازنده منشی رو داریم با این تفکرات در خودمون پرورش میدیم. به اون احمق بازنده درونت قدرت نده ای ناتانائیل من.

--

چرا اینقدر وسواس دارم و مضطربم!


خب بالاخره امروز صبح آخریت امتحان، پاتو عملی، رو دادیم و تموم شد. 

نمیدونم؛ در مورد روز امتحان و قبلش ننوشتم. الان هم که مینویسم 14 بهمن است. امروز ۷ صبح کلاس رانندگی داشتم، بعدش هم باشگاه رفتم. عصر تا شب هم با محدثه وقت گذروندیم. نمیدونم چرا روی مود نیستم. خیلی سخت گذشت ترم قبل؛ نمیدونم ترم بعد چیکار کنم. رفرنس بخونم؟‌جزوه بخونم؟ چیکار کنم؟

خوابم میاد. با محدثه از عادت کردن حرف زدیم و غصه خوردیم. غصه خوردیم که دست خودمون نیست. ساعت 11 عه و هنوز شام نخوردیم. امشب خونه ما مثنوی خوانی بود. امیرعلی همش خودشو بهم میچسبونه و دلش تنگ میشه. نمیدونم از چی بنویسم خیلی چیزا هست. 


ده روزی میشه که تعطیل شدیم. فکر میکردم خیلی پروداکتیو تو تعطیلات عمل کنم و نمیدونم تا الان چه بخشی اش رو پروداکتیو بودم؟ هویت میلان درا رو تموم کردم، وضعیت آخر رو شروع کردم. idiocracy  و تقریبا کل صبحانه در تیفانی رو دیدم. نمیدونم آیا واقعا لازمه که اینقدر نسبت به این که آیا من پروداکتیو بوده ام حساسیت نشون بدم؟ شاید این صرفا یک وسواس بیهوده است و احتمالا هست.

با محدثه بیرون رفتیم؛ جلوی نجاری آقای محمدی وایستادیم و چیپس و دلستر خوردیم و به خانومایی که توی مغازه ظرف فروشی میرفتند و میومدند نگاه میکردیم. فروشنده یک خانوم تقریبا خوش اندام با مانتوی زرد اندامی بود که از دفعه از مغازه اش بیرون میومد به ما زل میزد. ما هم به او زل میزدیم و من از این که با این زل زدن حرصش رو در میارم لذت میبردم. در مورد زل زدن به آدم ها نکات جالبی وجود داره که یکیش اینه؛ وقتی دو نفر به هم زل میزنند اونی که دیرتر نگاهش رو پاره میکنه و از زیر اون فشار روانی خارج میشه برنده است. یا مثلا اونی که زودتر دیگه نگاه نمیکنه احتمالا حس بیشتری به طرف مقابل داره. شایدم حساسیت روانی بیشتری داره.بعدش تصمیم گرفتیم نیم ساعتی بریم خونه محدثه شون بشینیم. وسط راه تصمیم گرفتیم بریم شیرینی خامه ای بخورم اما وقتی جلوی شیرینی فروشی پارک کردیم، هنوز پیاده نشده بودیم که فهمیدیم اونقدر ها هم شیرینی نمیخوایم و به جوش و چاقی اش نمی ارزه. یادم اومد باید یه فایلی رو پرینت بگیرم. رفتیم زرنگار. چقدر اونجا نسبت به جا های دیگر ارزانتر است! بعدش فککر کردیم که شیک میخوایم. رفتیم کافه توی سیمتری که دفعه قبل که محدثه میخواست یه جای دور بره بار آخر رفتیم اونجا و یادم نیست چی خوردیم. آقایی که یک هاله ارزشی دور سرش بزرگ و کوچیک میشد بهمون گفت شیک ندارند و یه سری آبمیوه دارند که توی وتیرین هست. محدثه گفت: یعنی همینایی که اینجاست رو فقط آبشو دارین؟ گفت آره. بلند گفتم خب پس شیک ندارین، مرسی. و اومدیم بیرون. رفتیم اون کافه خیلی مزخرف کارینو. نشستیم روی صندلی ای که اون دفعه که من میخواستم برم مشهد و محدثه هم میخواست بره یجای دور قبلش رفتیم اونجا و کیک و کاپوچینو خوردیم. شیک داشتند. خوشمزه هم بود. چرت و پرت گفتیم و با دقت تا ته ته شیک هامان را خوردیم چون ما که دیت نیامده ایم! مشخص است چقدر بنده شکم هستیم؟ بعدش رفتیم خونه محدثه شون. مامانش و مهدیس آنفولانزا گرفته بودند. چند دقیقه ای لش کردیم و ناله کردیم که چرا همه دارند ازدواج میکنند؟ محدثه دارد قانع میشود که باید ازدواج کرد. همان آدمی که میگفت خیلی خوشحالم که تو هم فکر میکنی نباید ازدواج کرد و مطمین باش من هیچوقت ازدواج نمیکنم. بالاخره انسان ها عوض میشوند و مهم ترین جنبه این تغییر تغییر عقایدشان در مورد روش زندگی کردن است. هر چند شاید عوض شدن را جور دیگری هم نشود ترجمه کرد. نمیخواهم از خوب یا بد بودن این پروسه صحبت کنم چون بار ها و بار ها و ساعت ها بهش فکر کرده ام و نتیجه قطعی نیافته ام.

وقتی اومدم مینودشت ، 4 ساعت اول فائزه هم اینجا بود. سر جشنواره فجر بحث کردیم و من بهش گفتم که او هم مثل کسانی که از نظام سود میبرند شده. او هم گفت مثل احمق های توییتری شدی. در حقیقت شاید هر دویمان شده باشیم. در حقیقت نمیدانم چرا سعی میکند لاپوشانی کند؟ یا شاید اصلا متوجه نشدیم که هر دویمان چه میخواهیم بگوییم. به هر حال من فکر میکنم اینقدر وضعیت همه چیز اینجا ریده است که برگزاری جشن بعد این همه مردن آدم های بی گناه به خاطر چیزی که هنوز هم نمیدانیم چه بوده اصلا درست نیست و من که نمیتوانم دست از توی دلم گفتن خب پس چرا اونا رو کشتین؟ دست بردارم. فکر کردم شاید دیگر هرگز نتوانیم با هم حرف بزنیم و هم نظر باشیم. فکر کردم او هم از دسته آدم هایی است که میگویند:‌ آن ها که آمدند به خیابان عددی نیستند. و فکر کردم از آنهاییست که کلا راضی است. نمیدانم شاید هم درست فکر کرده ام. خودم هم نمیخواهم تغییری بدهم چون نمیتوانم اما میدانم چیزی که جاری است حق نیست.

تا که پیام داد نمیای بابل؟‌فکر کردم اگه نرم دیگه هیچ وقت نمیتوانیم حرف بزنیم. کلاس رانندگی ام را کنسل کردم و بلیط گرفتم. انگار قرار بود که لباس مجلسی بخرم اما خب هیچ کودوم کاملا مناسب نبودند. از یک لباس خوشمان آمد که مامان گفت جالب نیست. در حقیقت خیلی خیلی مدل های زیادی بودند که همه شان قشنگ بودند و انتخاب سخت بود. خوابگاه دختران رو آخر شب دیدیم و ترسناک بود. از خاطره های جنی :)))‌تعریف کردیم که بترسیم که تا حدودی هم موفق بود. سه بار توی دسشویی قبل خواب بسم الله گفتم:))‌به قول مامان محمد بسم الله بگی جن تا کرج میره:)))

آژاده سه بار گفت دوست دارم از نزدیک جن ببینم و خب در نوع خودش خیلی جالب بود. شیرینی سرا رفتیییم* که خیلی باحال تر از اونی بود که فکر میکردم. یه شاختمون خیلی خیلی بزرگ بود که جلوش پله میخورد میرفت بالا؛‌روی سکوهای جلوی ساختمون میز گذاشته بودند که مردم بشینن،‌پایین پله ها دست فروش ها گل میفروختند و بوی یاس پخش میشد. اونور خیابون نشر چشمه بود ( که اونجا هم رفتیم)، یه عالمه شیرینی و دسر خوشمزه داشتند که آدم دلش میخواست همه رو بخوره. دسر و بستنی خریدیم و بیرون نشستیم تا بخوریم. عکس هم گرفتیم .خلی خیلی خوشمزه بود.فایزه از نشر چشمه یه کتاب برای خودش گرفت :‌مرگ در سامرا. که البته بعدا فهمیدم اونو برای من گرفته بود و هورا شدم *ـ* نمیدونم. حرفی برای گفتن با فایزه نداشتم. یعنی حرف کمی داشتم؛ نمیدونم دیگه از چی با هم حرف بزنیم. من تبدیل به آدمی شدم که مثل خر درس و ریسرچ و اینا براش مهمه و کنارش سعی میکنه خودشو کتابخون و اینا هم به زور نگه داره، فائزه شده آدمی که انگار قراره پاتولوژیست بشه و عصرا گل و شلوار جین بخره. البته این فانتزی ترین تصورشه؛ نمیدونم شاید بهتر باشه بگم آدمی که دغدغه های دیگری داره که نمیدونم چیه. شاید نمیدونم،‌شاید درک نمیکنم. اما فکر نمیکنم اونقدر دور باشه که نتونم بفهمم. شایدم در زندگی مشترک چیز هایی هست که من نمیدونم. مثلا ترس های جدید. نمیدانم. ولی وقت هایی که نمیدانستم از چی بگم که سکوت بشکنه واقعا دلم میخواست گریه کنم. دلم میخواست واقعا گریه کنم و حتی الانم که دارم اینارو مینویسم دارم گریه میکنم. مگر انسان چقدر فرصت دارد؟ 

باید بیشتر ننویسم.

 

 


میدونی بعضی صفت ها هست که انسان دلش میخواهد داشته باشد و برایشان تلاش میکند. آرزویش است که روزی بهش بگویند که انسانِ [آن صفت] ای است. حالا گاهی اگر آن را به انسان بگویند به اندازه لازم نمیشود. میدانی دلیلش چیست؟ چون آن صفت نسبی است. انسان دلش میخواهد کسی که دلش میخواهد او را به عنوان کسی که [آن صفت] است بشناسد. بله. روزی که [او] بهم بگوید [آن صفت] عیدِ من است.


مشکل از جایی شروع شد که مدل های ویکتوریا سیکرت را فرشته خواندیم. مشکل از جایی شروع شد که چشممان با زیبایی سلبریتی ها، اندام مدل ها، خانه و ماشین و دکوراسیون های چشم گیر پر شد. شاید پر نشد، دچار گرسنگی ای سیری ناپذیر شد. چرا باید وقتی وقت داریم دنبال پیگیری آخرین اخبار مدل ها باشیم یا حسرت اندام و زیبایی و ثروت افرادی رو بخوریم که اون زیبایی و اندام و ثروت چیز هایی هستند که از حداقل معنی برخوردارند. خاصیت شگفت انگیزی که دارند این است که توانایی تفکر را ازت میگیرند، معیار های فیکس شده ای را در اختیارت قرار میدهند و تو میتوانی از یک نقطه ای از مسیر رسیدن که نه! نزدیک شدن به آن معیار ها کنی. نقطه ای که در آن قرار داری هم در خیلی از وقت ها منصفانه نیست،‌نمیتوانی تغییرش بدهی اما همواره سعی میکنی تا به معیار ها نزدیک شوی. جالبی اش این است که هیچ وقت نمیرسی. و این دویدن میتواند برای همه عمرت طول بکشد. بدون این که فکر کنی چرا وارد این نبرد شده ای؟ 

 


میدانی چیست؟ دارم از موبایلم تایپ میکنم که مقداری آزاردهنده است. سه روز است که سردرد دارم و به شدت فکرم مشغول است. اما جواب پیام های تبریک سال نو را با مرسی عزیزم واقعا خوشحالم کردی و هزاران ایموجی قلب میدهم. سردرد واقعا طولانی ای داشتم و هنوز کاملا از بین نرفته است. من کشف جدید و وحشتناکی کرده ام! یک کشف وحشتناک. مادرم قبلا در این مورد با ترس و نگرانی بهم گفته بود اما من نادیده اش گرفتم. درست مثل توی فیلم ها که اوایل پدر و مادر باورشان نمیشود که پسر بچه شان در مورد دیو های سرگردان راست میگوید. اما پدرم یک انسان خودشیفته است. این شاید ظاهرا مساله ساده ای به نظر برسد و چیزی که در ذهنتان بیاید فردی باشد که از خودش خیلی راضی است و فکر میکند نوک قله موفقیت و زیبایی و همه چیز دارد توی ش فرو میرود اما اینطور نیست. این فرد در برخورد با کسی که پارتنر یا همسرش میشود مثل یک انگل در مقابل میزبان است. بهترین دختر را انتخاب میکند؛ چون ناخودآگاهش میداند اگر او را از پا بیاندازد میتواند منبع تغذیه فوق العاده ای برای پوچی درونی اش باشد. اینطوری است که در این رابطه ک خیلی از روانشناس ها آن را نارسیستی میخوانند، یک طرف در طول زمان سالم و سالم تر میشود و دیگری شکسته و مریض تر میشود. یک نفر همه چیز را برای خودش میخواهد و برای خودش میکند و حتی این محدود به دارایی ها نیست! حتی افراد خانواده را هم تقسیم  بندی میکند. فرزند هایشان باید چیز هایی را که همیشه حسرت داشتنشان را میخورده را بدست بیاوردند و آن هایی که موفق میشوند بچه های شاخ طلایی میشوند و کس که نمیتواند مدام توسری میخورد. بچه ها را بین والدین تقسیم میکند و کاری میکند که بچه ای که تحت ظلم از سوی او قرار گرفته حس کند این تقصیر والد دیگر است. مدام همسرش را تحقیر میکند تا جایی که واقعا احساس کند که کار هایش اشتباه است و چیزی نمیفهمد. تا احساس کند که هیچ ارزشی ندارد. تا وقتی که این تخریب روانی (که اغلب فقط با رفتار است و تقریبا هیچوقت به صورتی بروز ندارد که کسی بتواند شاهد آن باشد)، تبدیل به بیماری های جسمی شود. او بیرون و جایی که بقیه میبینند عالی است. بهترین است. اما وقتی از شر نگاه های دیگران خلاص شود چهره واقعی اش را نشان میدهد. اینقدر این کار را با مهارت انجام میدهد که اگر بدش را پیش هر کسی بگویی به عقلت شک میکند. اجازه نمیدهد همسرش به خودش اهمیت بدهد چون تنها چیزی که اهمیت دارد اوست. وی را ایزوله میکند و نمیگذارد با دوستان و آشنایانش رفت و آمد داشته باشد چون فقط اوست که مهم است. هرگز احساس دیگران را درک نمیکند، گوش نمیدهد و فقط احساسات خود اوست که مهم است. هیچ حس حس همدردی ای ندارد و هرگز عذرخواهی نمیکند. هیچ چیزی هیچوقت تقصیر او نیست و همیشه دیگرانند که اشتباه میکندد و تقصیر آن هاست. او هیچوقت ترک نمیکند و ترک کردن او نیز کار سختی است. او بین اپیزود های خیلی خوب بودن و خیلی بد بودن در نوسان است و وقتی که خوب است در حقیقت دارد بازی ات میدهد و منتظر است ت با برداشتن ماسکش غافلگیرت کند. احساس عدم امنیت. گفتم که او هیچوقت ترک نمیکند؟ چرا باید ترک کند؟ او طعمه اش را میدا کرده و به این تا ابد ادامه میدهد. این اختلال ریشه در وقایع ابتدای کودکی داشته و هیچ درمانی ندارد. 

واقعا اگر شما جای مادری بودید که فرزند کوچکی دارد، در این موقعیت چه میکردید؟ آیا معنای کافی در این تحمل وجود دارد؟ آیا تشویق این فرد به ترک زندگی کار درستی است؟ آیا این تشویق منجر به ایجاد یک نبرد اضافی در ذهن این فرد بین خودش و خودش نمیشود که نتیجه اش در هر دو صورت غم انگیز است؟ آیا انسان به این شرایط عادت میکند؟ باز هم میپرسم آیا تشویق به جدایی چه تبعاتی دارد و واقعا چه باید کرد؟

من به اندازه کافی از پی بردن به ذات مساله شگفت زده و عصبانی و دیوانه شده ام اما حالا به این که چه باید کرد فکر میکنم. واقعا چه چیزی میتواند نجات دهنده باشد؟

بعضی اشتباهات عواقبی بسیار وسیع تر از آنچه فکر میکنیم‌ دارد.


میدانی دلم برای روز های اوجم تنگ شده. خدا میداند آخرین باری که احساس آگاپه کردم چندین هزار سال قبل بوده. الان که بهش فکر میکنم واقعا یادم نمیاد آخرین بار کی احساس کردم راهی که میرم درسته؟ اما خب اون جایی یادم میاد که یه پوستر خیلی مزخرف تو یه کنگره ای ارائه دادم و هدفم فقط این بود که یه گواهی ارائه بگیرم ولی داور بهم گفت ؛ ((چقدر خوب انگلیسی حرف میزنی)) و خیلی خوشالم کرد. فکر میکنم امیرحسین هم اونجا بود اون موقع (کراش مشترک اون روز های من و نیکو) ولی خب اینقدر خوشحال شدم که اصلا اون موقع به این که جلوی اون این رو گفت فکر نکردم. الان که فکر میکنم بعد ارائه ام هم که رفتم پوسترم را بکنم دیدم امیرحسین داره پوسترم رو نگاه میکنه:))‌ و بهم گفت چه خوب طراحی اش کردی:)) 

بعد اون موقع هیچ موقعی فکر نکردم از کارام راضی ام.


بله من به نقطه ضعف بزرگی در رابطه با خویشن خویش پی برده ام و آن ناتمام رها کردن کار هاست. برای همین تصمیم گرفتم قدم اول را بردارم و یکی از اولین کار هایی که برای همیشه ناتمام رها کرده ام را تمام کنم؛ نتیجه را در ادامه همین پست خواهم نوشت.


از نوشتن با موبایل خوشم نمی آید. ترجیح میدهم کیبورد فیزیکی زیر دست هایم باشد، اما به هر حال حالا دارم از موبایل تایپ میکنم. نگرانم و احساس میکنم انرژی ندارم؛ اصلا شل شده ام. به خاطر قبل است و به آن واقفم. کار خاصی نمی شود کرد، فقط باید از غلظت سرزنش کردن خودت بکاهی. بیشتر از یک ماه است که تعطیل شده ایم و آن طور که راضی باشم هنوز درس نخوانده ام. گاه به گاه سفارش داشتم، روی کانال جدید مان با نیکو کار کردیم و تقریبا امیدوار کننده بود. روی نوشتن یک نامه به سردبیر کار کردم و به دلایل خاصی فاینال اش نکردم و هنوز تصمیم به سابمیت اش را ندارم. هر چند در زمان نوشتن اش خیلی رآضی بودم و به نظرم واقعا کار قشنگی بود. یک کمی کار آماری یاد گرفتم و مقاله مسخره خوددرمانی را فاینال کردم و برای مجله فرستادم. امیدوارم ریجکت نشود، چون حال اصلاح ندارم. هردچند شاید به خاطر کرختی العانم است که این طور فکر میکنم. چون خیلی سرحال نبودم کتاب میخواندم؛ عقاید یک دلقک. زیاد برایم مهم نیست و مرا نمی گیرد. پشت میز توی زیرزمین نشسته ام. سرم را روی میز گذاشتم. به لامپ چراغ مطالعه خیره شدم و روشنی اش در ذهنم لحظه ای را القا کرد که همان طور که یک دستم زیر سرم و دیگری روی کتاب است، از دیگری خون می آید. آن قدر که صفحات کتاب خمیر شوند. بعدش فکر کردم دوست دارم آن وقت چه کتابی زیر دستم باشد؟ به مامان فکر کردم و از این فکر ها بیرون آمدم. تشنه ام است. چای میخواهم. دیشب روی صفحه بزرگی که به تازگی به دیوار چسبانده ام نوشتم:

How to change the induced misery?

نگرانم که آخرش با این حاشیه رفتن هایم دکتر بی سوادی شوم. هر چند که حالا اکثر دکتر ها بی سواد شده اند. اما این که دلیل نمی شود.

نمی دانم شاید فکری برای این میزری القا شده کردم.


در تعجب هستم که چگونه ممکن است زمان چنین بی رحمانه سریع بگذرد؟ دیروز واقعا روز وحشتناکی برایم بود. به طور بسیار وحشتناکی شدم. بدون این که بدانم چرا از خواب بیدار شدم. همه چیز عادی بود؛ اما الرتنس بسیار بالایی داشتم و هنوز شب بود. فکر کردم شاید هنوز خوابم نبرده است و ساعت 1 باشد. اما 5 و نیم بود. بلند شدم و دیدم که هیچ چیزی را نمی توانم ببینم. به معنای واقعی هیچ چیزی را نمیدیدم و تاکی کاردی شدیدی گرفتم. هنوز هم که هنوز است از خون میترسم و استرس وحشتناکی میگیرم. انگار قرار است بمیرم. نمیدانم همان ده دقیقه ای که چیزی نمدیدم به کجا خوردم که دستم کبود شده است؟ دو تا ایبوپروفن خوردم و هیچ تاثیری نداشت. درد خیای خیلی شدیدی داشتم و نمیتوانم حتی خودم دوباره بهش فکر کنم چون باعث آزردگی ام می شود. 

هنوز هم خستگی آن شب از تنم بیرون نرفته است و فکر میکنم هیچ وقت نرود. به این فکر کردم که محدثه چند ماه در کشور غریب مریض بوده و کسی نبوده که آن قدر ها برایش مهم باشد. به این فکر کردم که وقتی اختیارات بیشتری در مورد خودم به دست آوردم همه این ها را برای همیشه دور بریزم. 

 


میدونی چیه؟ انسان برای این که بتونه خودش رو بالا نگه داره؛ یعنی سرش رو. یعنی خودش رو مثل حون روی زمین نکشه و راه بره. شرافتمندانه، طوری که خودش برای خودش میدونه که این راه رفتن اونه، نیاز داره که هر از گاهی بفهمه داره درست میره. من فکر میکنم ما خیلی از وقت ها شکست میخوریم چون مطمین نیستیم که راهی که میریم درسته یا نه. در حالی که فقط شاید راه یکم زمان و انرژی بیشتری میخواد تا بتونی مطمین بشی آره این خودشه. گاهی فکر میکنم آدم هر چی بزرگ تر میشه تلاش هاش دیرتر نتیجه میده. یعنی شاید اگه قبلا با سه هفته سرپا نگه داشتن خودت نتیجه اش را میدیدی، وقتی چند سال بزرگ تر میشی دیگه روزگار زود به زود بهت بازخورد نمیده. اما خب از طرف دیگه آدم بیشتر میدونه که چی میخواد و تلاش هاش بیشتر مفیده چون میدونه هر کاری که میکنه به چه دردی اش میخورد. اما همین ریسپانس دریافت نکردنه آدم رو شل میکنه. اینقدر شل که حتی شاید دلت نخواد صبح از توی تخت بیرون بیای. 

اصلا شاید علت این که بیشتر مردم دیگه یادشون میره باید در حرکت به سوی هدف هاشون باشن همین باشه؟ شاید بخاطر اینه که دیگه راه رفتن رو رها میکنند و با موج میرند، به جای این که برن جایی که باید. 

میدونی ناتانائیل،‌ دلم نمیخواد 10 سال دیگه پشیمون باشم که الان تلاش نکردم. میدونی ناتانائیل، 20 سالگی آدم خیلی مهمه؛ هیچ جوره نباید هدرش بدی و من خیلی نگرانم که همه کسی که میتونم نباشم و هدرش بدم. میدونی ناتانائیل، من میخوام؛ به نظرت میتونم؟

پی نوشت:‌ کتاب تنهایی پرهیاهو را خواندم و زندگی ام به قبل و بعد از خوندن این کتاب تقسیم شد.

پی نوشت: سعی میکنم بیشتر کنترل خودم را در دست بگیرم. و این چیز خوبی است.


حقیقتا چند وقتی است که خیلی با خودم میگم: که چی؟ تهش قراره چی بشی؟‌کی بشی؟ قراره مردم تو رو یادشون بمونه یا نه؟

و اون قسمت فیلم ویپلش یادم میاد که سر میز نشسته بودن و پسره گفت ترجیح میده تو 30 سالگی مست و پاتیل وسط خیابون بیوفته بمیره و مردم اونو به خاطر بیارن تا این که خیلی رگیولر تا 90 سالگی زندگی کنه و در سکوت بمیره. من دلم نمیخواد فراموش بشم. دلم میخواد جاودانه بشم. خیلی ها میخوان ولی من واقعا میخوام. اما نمیتونم خودم رو توی اون سطح انرژی لازم نگه دارم، نمیتونم خودم رو سرپا نگه دارم و گه تند و گهی خسته نرم‌( درحقیقت اکثرا خسته). میدونی حداقلش اینه که اگه نمیتونی کار بزرگی رو انجام بدی، کار های کوچیکی که باید در زندگیت انجام بدی رو به صورت great ای انجام بدی. اگه این طور باشه میتونم وقتی میمیرم راضی باشم. برای همین فکر میکنم باید یه برنامه منظم برای شارژ نگه داشتن خودم داشته باشم. انسان ها همیشه اونقدر کامل نیستن که همیشه تند برن، حتی انسان هایی که واقعا great بودند هم این طور نبوده اند. برای همین فکر میکنم این نشانه ضعف نباشه که پلن منظم شارژ بچینم. هر چند که کی گفته من نباید ضعف داشته باشم؟ کاش یه نفر تو این برنامه باهام همراه بشه.


من همیشه مشکلات خانوادگی بسیاری را که روزانه با آن ها دست و پنجه نرم میکنم را مانعی بر سر راهم دیده و مبیینم. روزی نبوده که از این فضای مسموم دچار نفرت نباشم. اگر بخواهم منصف باشم شاید سر جمع تا به حال کمتر از 24 ساعت از ساعات بیداری بوده که از خانواده ای که دارم احساس رضایت داشته باشم. سعی کرده ام که ها و برادرم رابطه خوبی داشته باشم ولی همه ما زخمی هستیم از همه چیز. هیچ وقت صحبت کردن از چیزی که واقعا مرا ناراحت میکند یا برایم مهم است آسان نبوده بنابراین تقریبا هیچ وقت چیزی نگفتم یا سعی نکردم این طوری خودم را تخلیه کنم. هرگز این جمع جمع تماما محرمی نبوده. و گاهی واقعا ناراحت میشوم که چرا؟ چقدر یک نفر می تواند مخرب باشد و چقدر یک خانواده می تواند ناکارآمد باشد که خیلی از وقت هایی که با سختی هایی مواجه شدم آخرین جایی باشد که برای پناه بردن به آن بهش فکر میکنم. چقدر برای گفتن یک حرف عادی مواخذه شده ام چون نمیدانستم چه ت های پیچیده ای اینجا وجود دارد و هنوز هم نفهمیده ام. نمیدانم من مشکل دارم یا چی؟‌ ولی میدانم اوضاع ما هیچ وقت اتمسفر فیزیولوژیکی پیدا نخواهد کرد و برای این غمگینم. اما خب نباید آن قدر ها فکر کنی که چیز زیادی را از دست داده ای؛ خیلی های دیگر هم هستند که این شانس را نداشته اند و شاید موقعیت هایی داشته ام که الان متوجه شان نیستم.اما ناراحتم از این جو و هرگز نمیخواهم طولانی مدت اینجا باشم چون همه را غمگین میکنم. بله من دیگران را به دلایلی که دست خودم نیست غمگین میکنم و حتی نمیدانم دلیلش چیست.

اما نمیخواهم تنها این جنبه زندگی ام روی همه چیز تاثیر بگذارد و آدم نباید بگذارد یک جنبه زندگی روی همه اش تاثیر بگذارد. مخصوصا که من تصمیم ندارم ایران بمانم و بالاخره تا چند سال دیگر مدت های بسیار زیادی را دور خواهم بود و از قدیم گفته اند دوری و دوستی. 

قهوه ام سرد شد.


میدانی چیه ناتانائیل؟ میخواهم دور باشم. از کسی که دوستم نداشته و ندارد و توانایی دوست داشتنم را ندارد و کسی که بسیار دوستم دارد ولی ناخواسته همیشه باعث می شود غمگین باشم. میخواهم دور باشم، آن قدر دور که دیگر به اجبار دوست نداشته باشم و بتوانم خودم باشم بدون مودیفیکیشن. من دیگر مسئولیتی ندارم، میخواهم تنها باشم، میخواهم یک انسان مجزا باشم که خودش تصمیم میگیرد چه احساسی داشته باشد و یا چه کار کند. از این تحمیل* متنفرم. 


امروز روز عجیبیه؛ صبح مثل همیشه خوابم نمی برد. میخواستم یه چیی بنویسم ولی ایده ای نداشتم. یاد این افتادم که یه core اطلاعات هست که اگه بهش ایمان داشته باشی همیشه بهت ایده میده. شروع کردم به نوشتن. اولش یکم ویرد بود ولی مشخصه نوشته های من ویردیشونه. گذاشتمش کنار. یه ایده عالی به ذهنم رسید. خیلی خیلی سیال و قشنگ. هنوز ننوشتمش. ساعت های 3 و نیم بیدار شدم. نیکو پیام داده بود. بهش گفتم بیا اون لتر رو به اسم تو چاپ کنیم که برای من حرف و حدیثی پیش نیاد؟ امیدوارم قبول کنه. استادم پیام داده که برای مقاله مزخرفمون ریوایز اوده و ((فکر میکنی میتونی انجامش بدی؟)) کاملا بهم برخورد. فکر میکنم که من رو خیلی بی عرضه میبینه. دیگه برام مهم نیست چون میخوام با یه استاد دیگه کار کنم. یه سفارش پروپوزال دارم که میخوام شروعش کنم و مربوط به همون دختره ارشد افاده ایه که قبلا هم یه بار براش یکی نوشتم. موضوعش خیلی جدیده و احتمالا پدرم در بیاد. کلی درس دارم و انگار قراره امتحانا به زودی باشه و باید سریع این مشغولی ها رو انجام بدم بزارم کنار. نگرانم و استرس دارم. روزه هم هستم تازه:(


هر چند وقت این طوری می شوم؛ احساس میکنم زمان دارد آن قدر شتابان از من پیشی می گیرد که از ترس خشکم میزند و میترسم. یادم می آید یواشکی عروسک می بردیم مدرسه تا در حیاط پشتی بازی کنیم. حالا مردم به عنوان یک انسان بالغ از من انتظار دارند پروژه هایشان را به موقع تحویل دهم چون در فلان روز دفاع پایان نامه دارند یا این که قرار است تا چند ماه دیگر به عنوان یه دکتر واقعی مریض های واقعی را ببینم و انتظار داشته باشند خوبشان کنم و باید مثل یک آدم بزرگ مسئولیت کارهایم را به عهده بگیرم. من هنوز یادم هست که قرار بود یک ماه به عروسک هایم غذا بدهم و مثل انسان ها باهاشان برخورد کنم تا با من واقعا حرف بزنند یا من هنوز هم میترسم محدثه دوست صمیمی من نباشد. من نمیخواهم این قدر سریع بزرگ شوم و نمیخواهم این قدر سریع زندگی ام تمام شود. می ترسم پلک هایم به همدیگر برسند و وقتی از هم جدا شوند با مو های سفید شده و دست هایی که مثل کاغذ چک نویس های ریاضی ام مچاله شده اند روی تخت بیمارستان نشسته باشم و چند دقیقه بعد زمان مرگم را ثبت کنند. من از گذر سریع زمان میترسم. انگار همین دیروز بود که با لباس مدرسه جلوی راه پله بودم و داشتم کفش هایم را در می آوردم که دیدم خانم همسایه خانه مان است و دارند زنگ میزنند آمبولانس و حالا برادرم کلاس اولی شده. من احساس میکنم بقیه آن قدری که من متوجه گذر سریع زمان هستم نیستند. به بقیه اطرافیانم مثل یک تابلوی نقاشی نگاه میکنم و خودم را بیرون آن ها میبینم؛ احساس میکنم خیلی واضح میتوانم بزرگ شدن برادرم و پیر شدن پدر و مادرم را ببینم. درست جلوی چشمان من همه چیز در هم میپیچد، بزرگ می شود و بعدش کوچک می شود و دست آخر در زوال گم می شود و می شود چیزی که انگار هیچ وقت نبوده. موبایل لعنتی را میگذارم کنار. انگار آدم را هیبنوتیزنم میکند؛‌ حتی از این لپ تاپی که دارم باهاش می نویسم هم متنفرم. احساس میکنم این ها در گذر سریع زمان بی تاثیر نیستند. این ها همه شان با زمان هم دستند و میخواهند ما هم بپیچیم و بپیچیم و از هم دور و به هم نزدیک شویم و آخرش یک لحظه حواسمان پرت شود و لحظه دیگر انگار هیچ وقت نبوده ایم. همین طوری که شگفت زده به دنیای سنگ دل اطرافم فکر میکنم وسط مبل سه نفری میشینم و دوتازانویم را بغل میکنم؛ راستی من کی این قدر گنده شدم؟ گریه ام میگیرد. این دنیا خیلی سریع تر از من است. کتاب داستان های ناتمام بیژن نجدی روی میز رو به رویم است. توی دلم می گویم: ‌بیژن هم وقت نکرد این داستان ها را تمام کند. بعدش سعی میکنم فکر کنم در آغوشش بگیرم مثل همان وقت هایی که در آغوش مادرم جا میشدم و محکم به سینه اش فشارم میداد و میگفت: برو توی دلم، برو توی دلم. غصه میخورم که آن موقع مادرم جوان تر بود و هنوز نگرانی اش این نبود که قند خونش نسبت به دیروز 20 تا بالا رفته. به این فکر میکنم که حتی آن موقع هنوز نمی دانستم قند خون چیست؟ فکر میکنم تا اینجایش این قدر سریع گذشت، بقیه اش چی؟ من حتی آن روز هم میترسیدم که زمان بگذرد. حتی آن موقع که هنوز قدم از مادرم بلند تر نشده بود. حتی آن موقع هم نگران بودم که نکند روزی برسد که تنها بشوم؟ چون هیچ کس بجز مادرم آن قدر ها دوستم ندارد. آن موقع ها مثل الان بیش از حد فکر نمی کردم و توی دلم نمی گفتم: چرا فقط به فکر خودت هستی؟ یعنی چی که تنها شوم؟‌ تو خیلی خودخواه هستی. من همیشه میترسیدم که از دست بدهم. کاش می توانستم بهش فکر نکنم و فقط یک بار برای همیشه ناغافل از دست بدهم. این طوری همیشه عزای چیزی را میگیری که هنوز نشده. من از بی معنی بودن زندگی ام میترسم. میترسم که 21 سالگی ام رو به اتمام است و هنوز نمی دانم چرا بیخودی توی این دنیا برخی آدم ها را دوست دارم و برخی را دوست ندارم و دلتنگ برخی هستم و بعضی من را آزار می دهند. با خودم می گویم خب آخرش که چی؟‌ اصلا ما برای چی این جاییم؟ چی شده که این قدر زندگی را جدی گرفتیم؟‌ میروم و کنار کنج دیوار می نشینم و با خودم میگویم نمی دانم. شاید انسان نباید بداند. از این که خدا به آدم ها نمی گوید که چرا آن ها را در این دنیای غم انگیز تنها گذاشته ناراحتم. کاش خدا میدانست بعضی بازیگر هایی که برای بازی در این دنیا انتخاب کرده و فرستاده این پایین ناراحت هستند که نمی دانند برای چه اینجا هستند و باید از قبل توجیه مان میکرد. باید بداند که وقتی از اینجا بیرون آمدم از دستش عصبانی هستم و مطمینا وقتی گفت این ها همه اش شوخی بود و اون همه کثیفی های دنیا همه اش ساختگی بود من نمیخندم. قهر میکنم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها