دیشب خیلی خیلی خیلی زود خوابیدم؛‌ساعت 10 و 10 دقیقه:))))‌ صبح هم 7 و 10 بیدار شدم بدون زنگ:)))‌و خب یکم توییتر و تلگرام چک کردم ولی خب همه توییت ها رو نخوندم چون زیاد تو فاز دقیق خوندن نبودم. یکم هم اینستا رو نگاه کردم. خلاصه اش این که مردم غم انگیز بودند، بیدل طنبوری جراحی کرده بود و خانم وزیری خوش تیپ کرده بود چون با رعیس رعیس رعیسش جلسه داشت و ن هنوز به نتیجه قطعی در مورد کار کردن و بچه آوردن نرسیده اند. زهرا نمیدونم چرا اومده بود تو اتاق ما خوابیده بود! البته دیشب وقتی بیش از حد زود خوابیدم و فکر کنم طرف های ده و نیم بود که دوتایی شان را حس کردم که مثل جن بالای سرم ایستاده اند و با خنده نگاهم میکنند و احتمالا توی دلشان میگویند نگاه کن این دختره پارسال ما رو خفه کرده بود که شب ها تا ساعت 1 و نیم لامپ باید روشن باشد چون ما به کار هایمان نمی رسیم:))))‌دختر های خل:))) خلاصه که هر چیزی را به مسخره میگیرند. صبح زیاد سر و صدا سعی کردم! ایجاد نکنم و وسیله های صبحانه را بردم توی آشپزخونه و همونجا درست کردم و خوردم. بعدش هم کیفم را جمع کردم و یک ربع به 8 توی سالن مطالعه بودم. اولین آدمی بودم که صبح اومده بود اینجا و همه پنجره ها را باز کردم تا هوای سرد صبح بیاد داخل. بعدش هم پاهامو از پنجره دادم بیرون و یک چیز هایی در مورد زخم معده خوندم. سردم شد و مثل آدم نشستم پشت میز. با خودم گفتم تا سر اون سندرمی که اسید معده خیلی زیاد میشه بخونم بعد بیام اینجا چیز میز بنویسم و همین کار را کردم. اگر همه چیز خوب پیش برود عصرمیروم باشگاه و حسابی خودم را خسته فیزیکی میکنم. داشتم فکر میکردم کاش همان جا توی باشگاه دوش بگیرم و یکراست با نیو برویم بیرون اما سخت است با وسیله هام بروم. نمیدوانم همان موقع تصمیم میگیرم. با خودم فکر میکنم چرا وقتی آن طرف سالن مطالعه کویر است شیشه ها را رنگ کرده اند؟ آیا با خوشان فکر کرده اند که ممکن است مردمان سرزمین های دوردست ما را با در حال درس خواندن با بیکینی دید بزنند؟ نمیدانم.

راستی قرار دیروزم طبق برنامه پیش رفت ولی بهتر از انتظارم نبود. با خودم گفتم انتظار هر چه را از قبل داشته باشی و خودت را برای رخداد قطعی ان حاضر کنی همان میشود! این به دفعات زیادی در زندگی من رخ داده است.

بریم باز  و هم تلاش کنیم.

ساعت 8 و 10 شب

آمدم بگویم مطابق برنامه رفتم باشگاه و بعدش دوش گرفتم و الان با حوله نشستم روی تخت و دارم تایپ میکنم. 4 و نیم خوابگاه را ترک کرددم و الان 8 است. یعنی 3 ساعت و نیم شد. وسط هایش با موبایلم ور رفتم که کار بدی بود. شاید همه چیز مطابق برنامه به نظر برسد اما هب تا الان 3 تا چیز نبود؛ از اتاق کناری جارو گرفتم ولی فقط تا نصف اتاق رو به زور جارو کرد و وسطش نفسش بند اومد و دیگه نکشید. خاموش شد. نصف اتاق کثیف موند و جارو رو سه طبقه بردم پایین فقط. برای باشگاه تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه ولی همه شون و قابله ام سوختند و آشپزخونه را بوی سوخته و دود برداشت؛ یک دختره هم بهم با لحن بدی گفت وقتی اینجوری میزاری میری معلومه اینطوری میشه! دختره تباه آخه به تو چه تخم مرغ های من سوخته تو چرا اینجوری میکنی اصلا به تو چه! ولی فهمیدم که مدلش این طوری است و همین طوری اگرسیو به سطح پایه اش نزدیک است احتمالا. حتما کسی هم باهاش دوست نمیشود!

مورد سوم این که ؟ یادم نمی آید. آها. میخواستم بیرون بروم اما دیر باشگاه رفتم و فرصت نشد.

یکم کتاب بخونم بعدش فکر کنم چیکار کنم.

راستی امروز یک دختر 9 ساله حدودا اومده بود باشگاه! و حرکات بدن سازی میرفت و وزنه میزد ! واقعا چه ومی دارد؟!!!


مشخصات

آخرین جستجو ها