امروز پیش دکتر فرزادفر رفتم، کلاس دکتر خویی را پیچاندم و رفتم بیمارستان و ناراحت بودم که کلاس دکتر خویی نازنین رو که اینقدر خوبه رو از دست دادم. ساعت ۱۱ و نیم حضورم رو زدم تو دانشکده و سریع رفتم به سرویس پرستاری برسم ولی اتوبوسیش پای من اونجا رو ترک کرد و مجبور شدم با مترو برم. مطمین بودم که خیلی دیر میرسم و برای اولین دیدار این بی نظمی خیلی زشته(در کل ۶ دقیقه آخرش دیر کردم) شریعتی پیاده شدم و با قدم های تند رسیدم بیمارستان. یه نگهبان دم در منتظر بود چایی اش سرد بشه. یک نفر قبل من ازش ادرس پرسید . با خودم گفتم منم الان میخوام ازش ادرس بپرسم و حتما همش وضع همینه و آسی عه. بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم ساختمون نرجس کجاست، بهم آدرس داد و رفتم. یک سرباز جلوی ورودی بخش های بستری با مضنونیت به همه نگاه میکرد. رفتم و دوباره از دو نفر دیگه توی راه ادرس پرسیدم چون خیلی تو ادرس خنگم. بالاخره پیداش کردم و رفتم جلوی اسانسور چون طبقه سوم بود. فکر کنم راه دیگه ای هم بجز اسانسور نداشت اصلا! یه دکتر (اسمشو دقت نکردم ولی دقت کردم که مغز و اعصاب بود) خیلی پیر و خوشحال و قدکوتاه و کمی خمیده هم جلوی اسانسور وایساده بود. بهم لبخند زد و البته تو نگاه اول فهمیده بودم از اون وحشیا نیست. اسانسور اومد و کلللی تعارف کرد که اول تو برو داخل

 بعد کلی تعارف و این که استاد اول شما بفرمایید اخرش اول من رفتم. نمیشد الکی نگه داشت اسانسورو درش بسته میشد.

زدم طبقه ۳ ولی انگار نمیشد، بازم آقای دکتر مهربون یه کلید داشت که انگار با اون باز میشد طبقه ۳! خب باز هم سر بیرون رفتن از اسانسور همون داستان رو داشتیم :))) کیوت بود. حالا من یادم نبود کدوم اتاق باید برم، فکر کردم یه منشی ای دفتری چیزی هست بپرسم دکتر فلانی کجاست اتاقش ولی عین هتل بود یه راهرو با کلی اتاق که اسم هم ندارند اکثرشون! فکر کردم ۳۱۳ بود؟ رفتم جلوی در و دو بار در زدم و هیچکی جواب نداد. همونجا وایسادم و داشتم فکر میگردم یا منتظر بودم. یه دکتر نسبتا جوون با اخم اومد و مستقیم رفت توی اون اتاقی که جلوی درش بودم بله اونجا دسسشویی بووود :))))))) کلی خندیدم و گفتم بله پیش اگهی طرحمون خوب نیست :)))))

به دکتر اس ام اس دادم و اتاقشو پرسیدم. سریع جواب داد و از ته سالن صدام کرد:)) رفتم داخل و اصلا شبیه انتظارم نبود. اصلا خیلی کم تو چشام نگاه میکرد و چون مشکی پوشیده بود و کلی ریش داشت فکر کردم ازین حاجاقا هاست. تقریبا اومدنم الکی بود چو چیز خاصی نگفت و فقط قرار شد به دکتر مبرا یه چیزی بگم و با یه رزیدنت هماهنگ بشم. به رزیدنته زنگ زدمفت کلاسم و نمیتونم الان باهات حرف بزنم! به نظرم از این دختر قرتیا بود چون از واژه عزیزم زیاد استفاده کرد. من دوست ندارم به بقیه بگم عزیزم. هیچی دیگه رفتم سمت اتوبوس و یکمی منتظر شدم. بعد از ظهرم نتونستم بخوابم با این که خسته بودم. یه مگس اومده بود تو اتاقمون و هی میومد رو صورتم. شاید ضدافتابمو دوست داشت!، ۲ ساعتی عصر وقت هدر دادم و بعدش رفتم قهوه بسازم ولی شکر نداشتم و اصلا تلخ نمیخورم:))) چایی گذاشتم ضدآفتابمو شستم و بالاخره راهم به سالن مطالعه باز شد :))) کلا تونستم یک ساعت اینا درس بخونم و داشتم فکر میکردم نرم باشگاه که فائزه زنگ زد. حرف زدیم وفت بابل بارون میاد. بهم گفت حتما باشگاهو برم و به حرفش گوش دادم. راستی انگار این هفته هم نمیتونیم همو ببینیم و معلوم نیست اصلا کی میتونم ببینمش.

رفتم باشگاه و جلسه اخر این ماهم بود. اندازه هامو گرفت و خیلیی سیگنیفیکنتت!!! خوب شده بودم *____* مربیم برگاش ریخته بود خلاصه ^__^

ذوق مرگ شدم از این که خوب تمرین کردم و اسنپ گرفتم که برگردم. الانم تو سلف نشستم تایپ میکنم و فکر میکنم باید یکم هم درس بخونم :((( اصلا ببینین هااااا، این مریضی های التهابی روده برام طلسم شده طلسم!!! نمیتونم تمومش کنم نمیتونم:(((

ببینم چی میشه

احساس غم انگیزی میکنم ولی میخوام بهش اجازه ندم بهم غلبه کنه. غم انگیزی 

غم انگیزی

نه

نه

نه

غم انگیزی

نه

نه

پی نوشت : حاجاقا نبود! موقع برگشت روی برد دیدم نوشته بود مادرش فوت کرده. و غم مرا فرا گرفت.


مشخصات

آخرین جستجو ها