توی مود یک نوشتن طولانی ام اما الان مهمونی ام شاید بعد نوشتم. خونه مادرجونیشونیم.

--

امروز تقریبا اصلا درس نخوندم. صبح با مامان رفتیم دنبال انتخاب عینک برای من و کار سختی بود و انتخاب نکردم، اما مامان خمیردندون، شامپو و یه زنجیر طلا خرید، برای منم یه ساک ورزشی گرفت و بعدش کباب خوردیم؛ تو یه کبابی که واقعا وقتی واردش میشدی انگار وارد گذشته ها میشدی. خیلی خیلی فضاش قدیمی بود و انگار از زمان های بسیار دور اصلا دستخوش تغییری نشده بود. روی دیوار هاش کاشی کاری نقاشی دختر هایی که سوار اسب هستند و گنجشک داشت و روی دیوارش عکس اجزای حرام گوسفند ها طبق رساله رو زده بودند. یک ردیف دراز از میز ها اون وسط به هم چسبیده بودند که فکر کنم در زمان های خیلی دور مردم دور اون میز مینشستند، عرق میخوردن و ورق بازی میکردن. چای هم داشتند و توی این قوری های استیل سرو میشد و اصلا خبری از این قرتی بازی های کافه ها نبود. خیلی جالب بود خیلی. صبح قبل این که بریم بیرون اصلا درس نخوندم. بابا از صبح رفته بود دانشگاه و هماهنگ کردیم که عصر که از گرگان میاد منو ببره عینک بگیریم چون ظهر انتخاب نکردم و قرار شد یه جای دیگه که بابا بلد بود رو هم بریم. عصر دوباره برای همین عینک تباه پاشدم رفتم گند. با تاکسی رفتم. توی راه یه پاراگراف خوندم در مورد هپاتوتوکسیسیته بعضی دارو ها. فکر کنم تنها درسی که امروز خوندم همون بود. دور میدون بسیج از تاکسی پیاده شدم و یه ذره منتظر بابا شدم. اومد، رفتیم اون عینک فروشی که ظهر رفتیم. سلیقه عینکی بابا بد هم نیست! دو تا انتخاب کردیم و آخرش باز بین اون دو تا شک داشتم. میدونی هم برام مهمه هم اصلا نیست و اینجور موقع ها رو دوست ندارم. قرار شد بریم اون جای دیگه که بلد بود و رفتیم. به نظرم جای قبلی چیز های بهتری داشت و دوباره رفتیم اونجا. باورت میشه بازم نخریدیم؟ این دفعه باز من فکر کردم شیشه قبلی بهتر بود و این قابش بهتره و بریم اونجا از شیشه اون عکس بگیریم که روی قاب این درش بیاره. رفتیم بیرون نشستیم توی ماشین که بابا یهو گفت اصلا تو پیش چه دکتری رفتی این عینکو برات نوشته؟ چرا پیش بینایی سنج رفتی چرا پیش دکتر نرفتی؟ و این داستان همیشگی که منم سن تو بودم هزار تا دکتر تو مشهدو رفتم و از 0.25 تا 1.5 بهم شماره عینک دادن، بعدشم چون دیدم هر کی یه چیزی میگه گفتم اینا همه حالیشون نیست و عینک نزدم! الانم مشکلی ندارم و این داستان که الان دکتر ملکان میگه اگه اون موقع میزدی الان شماره چشمت 4 بود(من که اصلا اونو قبول ندارم! آخه مرد حسابی هزار سال درس خوندی دکتر بشی بعد میری طب سنتی علف به خورد مردم بدی؟) و اینا. بعد گفت بزار زنگ بزنم به دکتر انارکی که چشم پزشکه و ببینم اون نظرش چیه. دو بار زنگ زد و اشغال بود. دوباره زنگ زد گرفت براش داستانی که بینایی سنجه واسم ردیف کرده بود رو توضیح داد و اونم گفت که سر دخترت کلاه گذاشته و از خودش در آورده و اصلا چیزی به اسم این که رفلکس های چشمت با تاخیره و ملانینت کمه و این حرفا نداریم اصلا و بیار خودم معاینه کنم ببینم و این حرفا. بله دیگه بابا هم گفت صب کن دفعه بعد اومدی برو پیش این دوستش که حرفشو قبول داره ! و این جوری. منم کفری شدم از این که اینقدر گشتیم و آخرشم نگرفتم. دور زدیم و برگشتیم و یه عینک آفتابی گرفتم که حرصم در نیاد که وقت هدر دادم. البته لازم هم داشتم دیگه چون عینک قبلیمو که خیلی هم خفن بود تو دانشکده گم کردم و اون یکی هم به در و دیوار خوردم شکست:))) بدون هیچ سخت گیری ای اولین چیزی که زدم رو خریدم و برگشتیم مینودشت. توی راه famous blue raincoat گوش دادیم و من فکر کردم که به خاطر درد دل هایی که دیروز مامان کرد بابا رو کمتر دوست دارم. برای همین توی راه هر حرفی که میزد من دهنم بود که اونم حرف میزد نه خودم. فکر کردم که این عقیده ام که عشق دروغه خیلی درسته و فکر کردم این عشق های آتشین همشون توهم یک یا دو انسان جوگیره که فقط دارن به خودشون تلقین میکنن و هیچ انسانی اونقدر که ما جادویی شاید ببینیمش جادویی نیست. و همه این احساسا توی اصطکاک زندگی تغییر میکنند. و فکر کردم واقعا زندگی مشترک چه معنی  ای داره؟ و فکر کردم بچه داشتن و همه این ها چقدر پیچیده است. ولی به این هم فکر کردم که زندگی خوب و بد داره و بالا و پایین داره و تو الان زوم کردی روی یک قسمتش. و این که مردم کلا تمایل دارند از بد ها حرف بزنند و خودشون رو تخلیه کنند و از خوب هاش نمیگند چون بد ها پررنگ تزند و آدم به بد ها عادت نمیکند و توی ذهنش می ماند اما خوب ها همیشه تاریخ ماندگاری شان در ذهن کمتر است و تو همه چیز رو نمیدونی. و شایدم اگزجره کنن بعضی احساسات رو. از گنبد که اومدیم شام گالیکش دعوت بودیم. امیرعلی و مامان رو گرفتیم،‌ یه سری وسیله رو گذاشتیم خونه و رفتیم خونه مادرجانیشون. امیرعلی توی راه بهم گفت تو که هستی کتاب شادیم باز میشه ولی الانا که میخوای بری کم کم داره بسته میشه و تموم میشه. گفت که یه کارکن هایی هستند که نمیزارن کتاب شادیش باز بشه و وقتی من برم دیگه بسته میشه. بهش گفتم نمیتونه همیشه آدم هایی رو که دوست داره کنار خودش نگه داره و باید یاد بگیره همیشه کتاب شادیشو باز نگه داره. گفت دست خود اون کارکن هاست و دست خودش نیست. خونه مادرجانیشون غم انگیز شدم چون آقاجانی غم انگیز به نظر میرسید و فکر کردم چه فایده که نشیمن خونه شون رو بزرگ کردند ولی دیگر اون گلخونه نازنین و زنده اونجا نیست و به جاش یک دیوار سفید خشن هست؟ سعی کردم چیزایی بگم که آقاجانی بخنده و موفق شدم. فکر کردم توی فامیلمون من از همه بیشتر شبیه آقاجانی ام و احساس مینم خیلی درکش میکنم و کاش میتونستم باهاش تنها حرف بزنم. فکر کردم چقدر عمیقا ناراحتی اش را میفهمم و فکر کردم اگر احساساتی باشم منم درجاتی این طوری خواهم شد. چای نوشیدیم، غذای چرب خوردیم و بعدش اناردون و پرتقال های درخت توی حیاط رو خوردیم. دایی شون اومدن و خونه شلوغ شد. فکر کردم وقتی همه با هم بریم شاید ناراحت بشند چون تغییر خیلی سیگنیفیکنته. فشار مادرجانی رو گرفتم که 13 بود. برگشتیم و توی راه حواسم نبود که اهنگ بزارم و امیرعلی کل راه رو ادای مرتاض های هندی رو درآورد. من فکر کردم یک مرز باریکی بین خیلی احساساتی بودنم و اصلا کلا بی حس بودن به همه چیز دارم و بین این ها در نوسانم و فکر کردم که احساسات قراردادی اند و ما کلا بازیچه دست خداییم و واقعا داره بازیمون میده و ما هم جدی گرفتیم. امیرعلی گفت پیشم بخواب. کنارش دراز کشیدم تا خوابش برد. از حیاط همسایه پشتی صدای ترقه طوری اومد. یک صداهای تق تقی از کوچه میاد و نمیدونم چیه. چمدونم هنوز گوشه حاله. خوب درس نخوندم و فکر میکنم زمان خیلی خیلی خیلی خیلی سریع میگذره و درسام مونده و باید کمتر وقت هدر بدم و نگران چیزی ام که barely میدونم چیه. نوشتن تسکین میده.


مشخصات

آخرین جستجو ها