میدانی چیست؟ دارم از موبایلم تایپ میکنم که مقداری آزاردهنده است. سه روز است که سردرد دارم و به شدت فکرم مشغول است. اما جواب پیام های تبریک سال نو را با مرسی عزیزم واقعا خوشحالم کردی و هزاران ایموجی قلب میدهم. سردرد واقعا طولانی ای داشتم و هنوز کاملا از بین نرفته است. من کشف جدید و وحشتناکی کرده ام! یک کشف وحشتناک. مادرم قبلا در این مورد با ترس و نگرانی بهم گفته بود اما من نادیده اش گرفتم. درست مثل توی فیلم ها که اوایل پدر و مادر باورشان نمیشود که پسر بچه شان در مورد دیو های سرگردان راست میگوید. اما پدرم یک انسان خودشیفته است. این شاید ظاهرا مساله ساده ای به نظر برسد و چیزی که در ذهنتان بیاید فردی باشد که از خودش خیلی راضی است و فکر میکند نوک قله موفقیت و زیبایی و همه چیز دارد توی ش فرو میرود اما اینطور نیست. این فرد در برخورد با کسی که پارتنر یا همسرش میشود مثل یک انگل در مقابل میزبان است. بهترین دختر را انتخاب میکند؛ چون ناخودآگاهش میداند اگر او را از پا بیاندازد میتواند منبع تغذیه فوق العاده ای برای پوچی درونی اش باشد. اینطوری است که در این رابطه ک خیلی از روانشناس ها آن را نارسیستی میخوانند، یک طرف در طول زمان سالم و سالم تر میشود و دیگری شکسته و مریض تر میشود. یک نفر همه چیز را برای خودش میخواهد و برای خودش میکند و حتی این محدود به دارایی ها نیست! حتی افراد خانواده را هم تقسیم  بندی میکند. فرزند هایشان باید چیز هایی را که همیشه حسرت داشتنشان را میخورده را بدست بیاوردند و آن هایی که موفق میشوند بچه های شاخ طلایی میشوند و کس که نمیتواند مدام توسری میخورد. بچه ها را بین والدین تقسیم میکند و کاری میکند که بچه ای که تحت ظلم از سوی او قرار گرفته حس کند این تقصیر والد دیگر است. مدام همسرش را تحقیر میکند تا جایی که واقعا احساس کند که کار هایش اشتباه است و چیزی نمیفهمد. تا احساس کند که هیچ ارزشی ندارد. تا وقتی که این تخریب روانی (که اغلب فقط با رفتار است و تقریبا هیچوقت به صورتی بروز ندارد که کسی بتواند شاهد آن باشد)، تبدیل به بیماری های جسمی شود. او بیرون و جایی که بقیه میبینند عالی است. بهترین است. اما وقتی از شر نگاه های دیگران خلاص شود چهره واقعی اش را نشان میدهد. اینقدر این کار را با مهارت انجام میدهد که اگر بدش را پیش هر کسی بگویی به عقلت شک میکند. اجازه نمیدهد همسرش به خودش اهمیت بدهد چون تنها چیزی که اهمیت دارد اوست. وی را ایزوله میکند و نمیگذارد با دوستان و آشنایانش رفت و آمد داشته باشد چون فقط اوست که مهم است. هرگز احساس دیگران را درک نمیکند، گوش نمیدهد و فقط احساسات خود اوست که مهم است. هیچ حس حس همدردی ای ندارد و هرگز عذرخواهی نمیکند. هیچ چیزی هیچوقت تقصیر او نیست و همیشه دیگرانند که اشتباه میکندد و تقصیر آن هاست. او هیچوقت ترک نمیکند و ترک کردن او نیز کار سختی است. او بین اپیزود های خیلی خوب بودن و خیلی بد بودن در نوسان است و وقتی که خوب است در حقیقت دارد بازی ات میدهد و منتظر است ت با برداشتن ماسکش غافلگیرت کند. احساس عدم امنیت. گفتم که او هیچوقت ترک نمیکند؟ چرا باید ترک کند؟ او طعمه اش را میدا کرده و به این تا ابد ادامه میدهد. این اختلال ریشه در وقایع ابتدای کودکی داشته و هیچ درمانی ندارد. 

واقعا اگر شما جای مادری بودید که فرزند کوچکی دارد، در این موقعیت چه میکردید؟ آیا معنای کافی در این تحمل وجود دارد؟ آیا تشویق این فرد به ترک زندگی کار درستی است؟ آیا این تشویق منجر به ایجاد یک نبرد اضافی در ذهن این فرد بین خودش و خودش نمیشود که نتیجه اش در هر دو صورت غم انگیز است؟ آیا انسان به این شرایط عادت میکند؟ باز هم میپرسم آیا تشویق به جدایی چه تبعاتی دارد و واقعا چه باید کرد؟

من به اندازه کافی از پی بردن به ذات مساله شگفت زده و عصبانی و دیوانه شده ام اما حالا به این که چه باید کرد فکر میکنم. واقعا چه چیزی میتواند نجات دهنده باشد؟

بعضی اشتباهات عواقبی بسیار وسیع تر از آنچه فکر میکنیم‌ دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها