دارم فکر میکنم چقدر چقدر چقدر با آدم های نامعمول و عجیبی ارتباط دارم! شاید هم چون عجیب هستند باهاشون هستم و شایدم چون خودم هم عجیبم با اونا هستم. ولی واقعا شاخ در میارم بع بعضی چیز ها فکر میکنم.

ای کاش میتونستم اینجا بنویسمشون چون احتمالا بعدا اینی که الان تو ذهنمه رو فراموش خواهم کرد.

--

مربوط به مطلب "عجیب" نیست اما چون همان روز است! دوباره همینجا مینویسم. با یگانه قرار داشتیم که برویم همان کتابفروشی ای که کتاب ها ممنوعه خفن دارد و کتابفروش جالبی هم دارد. همان طور که گفته بود فضتی اسرارآمیزی داشت و دلت میخواست خیلی بمانی ولی بوی سیگار زیادی میآمد چون هم کتابفروش و هم شاگردش سیگار میکشیدند. کتاب هایش خفن! و ممنوعه بود! هم جور کتابی که فکرش را بکنی را داشت! من وسواس خاصی دارم که تا کتابی را تمام نکنم کتاب جدید نخرم و دلم نمیخواست کتاب بخرم چون در حال خواندن آس و پاس های پاریس و لندن جورج اورول هستم. از طرفی عرق خاصی به کتابفروشی امام دارم و احساس میکنم از جای دیگر خرد کنم خیانت کرده ام. اما نتوانستم د برابر وسوسه خرید "پیکر فرهاد" عباس معروفی مقاومت کنم و خریدمش. با این همه دفعه بعد کتابفروشی امام میروم. موقع برگشت حرف زدیم و مغازه ها را نگاه کردیم. بعدش رفتیم یه کافه ای که جلویش دکه رومه فروشی دارد و چند باری ازش مجله موفقیت خریده ام. هر دفعه توی دلم میگفتم برم این کافه یا نرم؟ اما خب شلوغ بود و نمیرفتم. این دفعه تصمیم گرفتیم برویم. البته اولش میخواستیم توی کافه های انج را بگردیم که مریم و بچه های شعر کودوم کافه اند که روی سرشلن خراب شویم، حتی توی چتد کافه هم رفتیم و دیدیم نیستند اومدیم بیرون :)))) پروسه روی سرشان خراب شدن کنسل شد و دوباره برگشتیم همون کافه اولی. بیرون نشستیم و حرف زدیم و من چیز هایی گفتم که در مورد خودم نمیدانستم. اما حواسم هم بود زیاد خودم را شرح ندهم که بعدش احساس غم انگیزی کنم. چای زعفرانی خوردیم اما اصلا زعفرانی نبود. خیلی کم بود. دیگر این که صحبت کردیم و بعدش دوباره پیاده رفتیم سمت ایستگاه مترو. یگانه دختر جالبی است، با من فرق های اساسی دارد ولی از نوعی است که شبیه بقیه نیست و جالب است. سعی کردم چون اولین باره که با آدم جدیدی بیرون میرم خودمو ادم متفاوت از اونی که هستم نشون ندم که بعدش محبور نشم اون رویه رو ادامه بدم و هر جایی دلم نخواست لبخند نزدم یا هر جا دلم خواست حرف نزدم. فکر کنم اون هم همینطوری بود. کار های جالبی میکرد و به نظرم استرس اجتماعی خیلی کمی داشت. شاید اصلا نداشت. اگر پسر بودم دوست داشتم دوست دخترم باشه شاید. دیگر این که موقع برگشت ویترین لباس فزوشی ها رو نگاه کردیم و توی مترو جدا شدیم. ساعتای نزدیک ۹ بود که از در فردوسی وارد دانشگاه شدم و به این فکر کردم که in campus living یکم عجیبه. مثلا ساعت ۹ شب میای توی دانشگاه! توی راه از یه مسیر خیلی تاریک و بسیار خلوت اومدم که هیجکس بجز من اونجا نبود. توی گوشم آهنگ when all the world is greenگوش دادم و در حالی که کتابی که تازه خریدم و دوستش دارم توی دستم بود دستام رو مثل با یه پرنده نگه داشتم و به اسمون نگاه کردم وفکر کردم اگر فکر کنم پرنده ام و پایین تر از دست هایم وجود ندارم مشکلی نیست. به این فکر کردم که خیلی دوست دارم کارت تلفن داشته باشم و گاهی از تلفن عمومی استفاده کنم و شاید باید کارت تلفن بخرم. از کتابم و تلفن عمومی عکس گرفتم و یکم همونجا چرخیدم چون مونده بود تا سرویس بیاد. الانم نوشتم تا بیاد و الانم سوار سرویس شدم و دیگه دارم با مریم حرف میزنم. خدافظ.


مشخصات

آخرین جستجو ها