شب شده، خوب یا بد همه چیز تموم شده و توی تاریکی دراز کشیدم، سایه درخت ها از پشت شیشه مات اتاق دیده میشه و به این فکر میکنم که.

امیرعلی بغلم کرده بود و ول نمیکرد، میگفت الان عضوی از بدنت شدم. بهش گفتم اگه عضوی از بدنمی برام چیکار میکنی؟ میگه بهت انرژی میدم.

براش شعر وقتی کوه ها آوار میشوند رو تا آخر خوندم. گفت چقدر صدات قشنگه و این از همه قبلی هایی که گفته بودند بیشتر به دلم نشست.


مشخصات

آخرین جستجو ها