وقتی زینب دو سه روز زودتر از من رفت خونشون تصمیم گرفتم اتاق رو رسما به گند بکشم و این کار رو هم کردم. کف اتاق پر لباس و جوراب و کتاب بود، از دو تا تخت طبقه دومی که داریم کلی لباس و روپوش اویزون کردم و وسیله های حمومو کف اتاق ول کردم. در مورد مریم تصمیم گرفتم به خاطر یه اتفاق نگرشمو تغییر ندم بهش چون فکر میکنم دوستیمون بیشتر ارزش داره و این چیزا پیش میاد. و آشتی کردیم فکر کنم. بالاخره هر چی باشه ما خیلی مشابهت های زیای داریم نسبت به خیلی های دیگه که دور برمون هستن و واقع هم ما بجز هم کسی رو نداریم. فکر میکردم جمع کردن این همه وسیله تا بی نهایت طول بکشه ولی زود جمع و جور شدند. امروز بهمون امپول و بخیه زدن و تنفس مصنوعی یاد دادن و تصادفا سوزن توی دستم دفت ولی تمیز بود، هر چند که خیلی ترسیدم. اصلا حوصله گوش دادن نداشتم و فقط یه چیز هایی دیدم. شاید تو خونه با پوست پرتقال و موز بخیه رو تمرین کنم ولی فکر میکنم وم چندانی نداره. زوده هنوز. هوای امروز بارونی ابریه، همه وسیله هام رو جمع کردم و چمدونم گوشه اتاقه، لباسام و حتی جورابی که قراره بپوشم حاضره و توی نور کم اتاق زیر پتو کز کردم و فکر میکنم. کتاب اس و پاس ها پاریس و لندن رو میخونم و قهوه هم دارم. همه رفت خونه هاشون و فکر کنم فقط منم ک این گوشه نفس میکشم. البته گربه توی حیاط خوابگاه هم هست.

--

تا اخرین لحظه لش کردم، سریع لباس پوشبدم و یکهو یادم اومد توی فلاسک زرد گل گلیم چایی و گل هست و اگه بمونه کپک میزنه و تا سال ها بو میگیره. شستنشم سخته. فکر کردم محتویاتش کمه و ریختم توی ماهیتابه ای که ظهر توش مرغ سرخ کرده بودم ولی دیدم اوه زیاده و باز این میمونه روش کپک میزنه:)))) مجبور شدم بشورمشون و سریع اومدم پایین و فرم خروج پر کردم. خیلی بدخط نوشتم. اسنپ گرفتم. بارون خیلی ریزی میومد و وقتی منتظر بودم ماشین بیاد سرمو رو به آسمون گرفتم و اولین قطره بارون روی لب پایینیم افتاد. بارون عاشق منه ببینین آخه^^ ، ماشینم اومد، راننده از این کاپشن ضدآب های رنگی رنگی پوشیده بود و لباسشو دوست داشتم، ماشینش هم خیلی تمیز بود. شبیه ماشینشو ما هم داریم، ولی اینقدر ماشین ما کثیفه همیشه که فکر کنم حتی وقتی خریدیمش هم اینقدر تمیز نبوده. به راننده گفتم که از دسته بغل چمدونم بگیره چون اون دسته اصلیش پاره شده و فقط ظاهرش رو درست کردم، مثل خیلی چیز های دیگه توی زندگیم. مدت زیادی توی راه بودیم، بارون قشنگی میومد و ترافیک روونی هم بود. توی راه سعی کردم کتاب زرده رو بخونم و چند پاراگراف خوندم. آخرا دیگه هوا تاریک شد و دیگه نمیتونستم بخونم. رسیدم ترمینال، راننده با دسته بغل چمدونم رو پیاده کرد، ازش تشکر کردم و راه افتادم. سمت حرم نگاه کردم و قشنگ بود، سلام دادم و فکر کردم بالاخره مذهبی هستم یا نه؟ همیشه این موقع آینده ای توی ذهنم می آید که رزیدنتم همین جا. ولی بعدش زبون فکرم را گاز میگیرم. راه می افتم و به هر کی که میگه خانوم تهران، خانوم زاهدان بدون این که نگاهشان کنم میگم بلیط دارم مرسی. رفتم سمت شرکتی که همیشه ازش بلیط میگیرم. از قبل با آقاعه هماهنگ کرده بودم و هزینه رو حساب کردم و نشستم تا ماشین بیاد. یکم کتاب زرده رو نگاه کردم. فکر کردم قبل اومدن دسشویی نرفتم ولی فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. رفتم خوراکی بخرم. همه چیز بیخود بود، تازه اینجا سر گردنه‌ست اینقدر همه چیز گرونه. یه موز خریدم، یه چایی نبات و یه کیک ناسالم. شد ۹ تومن! میگم که سر گردنه‌ است. ماشیناومد و اون آقاعه که ریشو و اخموست بهم گفت برم سوار شم و دو تا پیرزن شمالی گوگولی رو نشون داد و گفت ماشین همون جای همیشگیه این بنده خدا ها رم ببر. تیپیک پیرزن شمالی بودن، آدم دلش میخواست لپشان را بکشد. یواش یواش رفتم که بهم برسند، بارون میزد روی صورتم. راننده در جلو رو به دلایل نامعلومی باز نکرده بود و از در عقب رفتیم داخل، خانوم ها جلوی من رفتند تو و هزار سال طول کشید که از اون دو تا پله برند بالا. روی پله اول وایسادم، خودمو از دسته ش آویزون کردم و معلق توی هوای بیرون وایستادم و سرمو گرفتم سمت آسمون، هزار تا بارون ریختند روی صورتم. روی صندلی ۶ نشستم، شیشه صندلی پشتی خیلی بهتر است و بیرون بهتر دیده میشود، اماخب حوصله بحث با راننده را ندارم و همینجا خوب است. ببینم چی میشه.

رو صندلی تکی نشسته بودم و چون احتمالش کم بود فکر نکردم ممکنه آدم اذیت کننده ای کنارم بشینه ولی خب دو تا به قول معروف نره غول اومدن نشستن رو دوتا صندلی کنارم. گارد گرفتم و فکر کردم اه که قراره سفرمو خراب کنن. یکیشون شروع کرد به گشتن توی اینستا و استوری های صدادار رو بلند پلی کردن. بعد موبایلش زنگ زد و خیلی بد با کسی که پشت تلفن بود حرف زد، گفت اگه تو ارزش داشتی که یا کلا باهاش مثل زباله حرف زد. اما فحش نداد. قطع که کرد شروع کرد باز استوری دیدن. فکر کردم بهش بگم؟ گفتم شاید باهاش حرف نزنم بهتر باشه شاید روش باز بشه بهم. ولی گفتم نمیشه که لال بشم و اذیت شم چون از این میترسم شاید! خیلی جدی (و سعی کردم غیراگرسیو باشه که الکی دعوا درست نکنم و صدام نازک و دخترونه نباشه که فکر کنه میتونه حریفم بشه) گفتم آقا میشه هندزفری بزارین؟ گفت یادم رفته بیارم. شاید باورت نشه ولی تو چشماش حتی ترس بود! گفتم آخه ما اذیت میشیم از صدای موبایلتون. گفت چشم و منم هیچی نگفتم. فکر کنم باید تشکر میکردم ولی شوکه شدم که گفت چشم. دیگه هم فیلم ندید.
--
پی اس ام داره تباهم میکنه.

--

دلم برای کسی تنگ شده که بهم فکر هم نمیکنه. این دلتنگی رو هزار سال بود تجربه نکردمگ احتمال قریب به یقین بخاطر پی ام اسه.

--

وااااااای از سر شب هزااار بار رفتم لست سین واتساپشو چک کردم :|||| نشستم دارم گریه میکنم که چرا این پیرزنه ممیتونه مثل جوونیاش راه بره. دارم برا پروسه aging گریه میکنم. ببین این اگه پی ام اس نیست چیه؟ منو چه به دلتنگی اینا :)))))))

 


مشخصات

آخرین جستجو ها