یعنی این عمره ها که میگذره!!! همین چند سال پیش تازه داشت سال ۹۴ میشد، من مث اسکولا سولومون خوندم لحظه سال تحویل که المپیاد قبول شم تو اون سال:))))) الان ۹۸ داره تموم میشه:))

دیروز شدم و امروز کمردرد داشتم، کلاس صبحمو نرفتم، کلاس وسطی رو به نصفش رسیدم و آخری رو هم نرفتم. فقط رفتم دانشکده انگشت زدم و اومدم. یکم بی حالم. کف پاهام میسوخت که الان بهتر شده و دارم درس میخونم. امشب این قسمت روشای تشخیصی مریضای قلبی رو اگه بتونم تموم کنم زود میخوابم. تو سالن مطالعه نشستم، سیما (هم اتاقیم) انگار آنفولانزا گرفته و میترسم ازش بگیرم. امروز سه تا پرتقال و یه نارنگی خوردم که میدونم اثر پروفیلاکتیک چندانی نداره ولی انی وی:))) یادم باشه گشنه شدم رفتم بالا هویچ بردارم بخورم که برا ایمنی خوبه. امروز ایمونوسنسمم نخوردم. 

همش لبامو میکندم، رژ لب زدم. با اسما رفتیم سلف و عدسی خوردیم، البته من قبلشم نیمرو زده بودم چون میدونستم با عدسی که سیر نمیشم. هنوز بعد شام و مسواک بقایای رژلبم مونده. نشستم پشت میز و دلم بی قراره. به مامان زنگ زدم و برنداشت. نمیدونم به چه بهونه ای بهش زنگ بزنم. فکر کردم در مورد این که اون باشگاه دوره برم یا این نزدیکه باهاش حرف بزنم. مامان همه چیز رو سخت میگیره. فکر کنید من خدای سخت گیری ام ولی مامانم از منم بدتره. البته من بیشتر توی فکرم سخت گیرم، در عمل سخت نمیگیرم هر چی سختی هست تو مغزمه، اما خب توی ذهن مامانو نمیدونم.

خوراکی نیاوردم و میگم کاش سیب میاوردم. اما خب این مغزمه که داره بهونه میاره درس نخونه.

دیگه نمیدونم چی بنویسم‌. پس شب بخیر.

۱۲ و نیم: درسمو کامل نخوندم و اومدم بخوابم چون به نظرم الان نباید خودمو خسته کنم. چون میترسم سلولام ناراحا بشن و بمیرن. خود راه تباه کردن نصفه شب باشه یه موقع دیگه:)


مشخصات

آخرین جستجو ها