در تعجب هستم که چگونه ممکن است زمان چنین بی رحمانه سریع بگذرد؟ دیروز واقعا روز وحشتناکی برایم بود. به طور بسیار وحشتناکی شدم. بدون این که بدانم چرا از خواب بیدار شدم. همه چیز عادی بود؛ اما الرتنس بسیار بالایی داشتم و هنوز شب بود. فکر کردم شاید هنوز خوابم نبرده است و ساعت 1 باشد. اما 5 و نیم بود. بلند شدم و دیدم که هیچ چیزی را نمی توانم ببینم. به معنای واقعی هیچ چیزی را نمیدیدم و تاکی کاردی شدیدی گرفتم. هنوز هم که هنوز است از خون میترسم و استرس وحشتناکی میگیرم. انگار قرار است بمیرم. نمیدانم همان ده دقیقه ای که چیزی نمدیدم به کجا خوردم که دستم کبود شده است؟ دو تا ایبوپروفن خوردم و هیچ تاثیری نداشت. درد خیای خیلی شدیدی داشتم و نمیتوانم حتی خودم دوباره بهش فکر کنم چون باعث آزردگی ام می شود. 

هنوز هم خستگی آن شب از تنم بیرون نرفته است و فکر میکنم هیچ وقت نرود. به این فکر کردم که محدثه چند ماه در کشور غریب مریض بوده و کسی نبوده که آن قدر ها برایش مهم باشد. به این فکر کردم که وقتی اختیارات بیشتری در مورد خودم به دست آوردم همه این ها را برای همیشه دور بریزم. 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها